چهارشنبه ۱۴ آبان دکتر شرفالدين خراسانی (متخلص به شرف) استاد
فلسفهٔ دانشگاه ملی، نويسنده و مترجم آثار فلسفی و شاعر، درگذشت. ديروز بود که با
خبر شدم. هنوز دقايقی از شروع کلاس در ساعت ۸ صبح نگذشته بود که برخی دانشجويان به
در کوبيدند و از کلاس بيرونم کشيدند و خبر را دادند. باور نمیکردم. چندسال قبل يک
بار اين خبر را به نادرست پخش کرده بودند، و با خودم میگفتم باز هم شايد اتفاقی،
سکتهای، چيزی، رخ داده و اين خبر پخش شده است، اما چند دقيقهی بعد دکتر مسگری به
در زد و خبر را داد. فردا ساعت ۱۰:۰۰ تشييع جنازه از مرکز دايرةالمعارف اسلامی است.
ديگر مطمئن شده بودم. از آخرين باری که او را ديدم چندهفتهای نمیگذرد، اما از
اولين باری که او را ديدم ۲۴ سال گذشته است. معمولاً سالی يکی دو بار او را
میديدم، هربار که به دايرةالمعارف میرفتم تا برخی دوستان را ببينم، يا از
کتابخانه استفاده کنم، به ديدن او هم میرفتم، و گاهی هم اتفاقی در خيابان يا در
مراسمی و جايی میديدمش، که البته مهلت سخن گفتن بسيار نبود. ياد او را در خاطرم
مرور میکنم تا شيرينی ديدارش تلخی اندوه فقدان او را بزدايد.
گمان نمیکنم کسی باشد که دکتر شرف را ديده باشد و توانسته باشد او را
فراموش کند. در اولين روزی که به دانشگاه ملی و گروه فلسفه قدم گذاشتم با دکتر شرف
در مقام رئيس گروه آشنا شدم. مردی بود بسيار خوشلباس و آراسته، خوشلباسترين مردی
که در تمام عمرم ديدهام و گمان نمیکنم هيچ پزشک يا مديرعامل شرکتی، آن هم در قبل
از انقلاب، میتوانست در شيکپوشی به پای او برسد، علاوه بر اينکه رفتار و حرکات او
چنان هماهنگ و متناسب بود که شخصيت او از خلال وقار و هيبتی که داشت چشم را خيره
میکرد. اگر بخواهم با تعبيری انگليسی ظاهر و رفتار او را بيان کنم، يک کلمه کافی
است: «جنتلمن». نکتهٔ چشمگير ديگر در چهرهاش، عينکی قاب طلايی بر چشم و موهايی
بلند و سفيد بود که از جلوی سر عقب رفته از گردنش به پايين میلغزيد. همواره سيگاری
بر چوب سيگار بلندش داشت (چيزی که در سالهای بعد ديگر نديدم، گمان میکنم سيگار را
به توصيهی پزشکان ديگر به کلی کنار گذاشته بود) و تسبيحی را در دست میگرداند.
محکم و استوار سخن میگفت و گاهی چنان پوزخند میزد که خود را در برابر او چون
کودکی میديدی. خندهها و اظهار تعجبها و سر تکان دادنهايش معروف بود. سال ۵۸، سال
بعد از انقلاب، بود و رابطهٔ استاد و شاگردی طور ديگری شده بود و نظم دانشگاه هم
به هم ريخته بود. يادم نمیآيد که گروه در آن هنگام منشی داشت يا نه. اتاقی که
اکنون اتاق منشی گروه است آن سال کتابخانهٔ دانشجويی گروه بود و معمولاً پاتوق
بچهها بود. چند متر آن طرفتر اتاق دکتر شرف قرار داشت. گاهی پيش میآمد که حتی فيش
حقوق استادها هم به دست ما میافتاد و من يک بار از اين فرصت استفاده کردم و فيش
حقوق تمام استادان گروه را ديد زدم. آن موقع با خودم میگفتم آنها با اين همه پول
چه خوشبختاند. حقوق کم سابقهترين استاد در آن هنگام هفت هزارتومان يا معادل
يکهزار دلار بود. و البته دکتر شرف بالاترين حقوق را داشت: شانزده هزارتومان. هرکس
با چند ماه حقوقش میتوانست يک خودرو و با يک سال حقوقش يک خانه بخرد. کسی هم
کار دوم و سوم نداشت. استادان در روزهايی که کلاس نداشتند معمولا به نگهداری از
بچههايشان در خانه مشغول بودند تا همسرشان به سر کار برود. اما دکتر شرف از دنيا
فقط کتاب و لباس و گاهی غذا خوردن در محيطهای دلپذير را برگزيده بود. گاهی در
خيابان پيراسته او را میديدم که قدم زنان از دانشگاه به سوی خانهٔ اجارهایاش در
حوالی پسيان میرود. نمیدانم، گاهی با خودم فکر میکنم که او شاید از «مالکيت» نفرت
بسیار
داشت و نمیخواست چيزی به نام خودش ثبت کند، شايد هم از «رنگ تعلق» آزاد بود. به هر
حال، او در سالهايی زندگی میکرد که استادی دانشگاه ارج و قربی داشت و او میتوانست
صاحب همهچيز باشد. حقوق رسمی استادان دانشگاه با وزيران فاصلهای نداشت. اما چرا
نمیخواست حداقل به فکر آينده باشد؟
طبعاً در سال اول نمیتوانستيم با او درسی داشته باشيم، اما او مطالب
درسی ما را از آغاز آماده کرده بود، او يک تنه به تأليف تاريخ فلسفهای بزرگ مشغول
شده بود و انتشارات کتابهای جيبی (فرانکلين) نخستين کتاب تأليفی او در فلسفه را که
تا امروز بیرقيب مانده است در سال ۱۳۵۰ منتشر کرده بود: نخستين فيلسوفان يونانی.
کتاب او را تهيه کردم و با اشتياق خواندم و نخستين بار در کتابی فارسی با حروف
يونانی آشنا شدم و علاقهمند شدم يونانی بدانم. دفتری تهيه کردم و تمام واژگان
يونانی آن کتاب، و ديگر کتابهايی را که از دکتر شرف بود، در آن نوشتم. دکتر شرف
نخستين کسی است که واژههای فلسفی يونانی را با خط يونانی در متون فارسی نوشته است.
در آن سال تمام کتابهای ديگر دکتر شرف را هم تهيه کردم، اين کتابها را انتشارات
دانشگاه منتشر کرده بود و با قيمتی مناسب به دانشجويان میفروختند: از سقراط تا
ارسطو، از برونو تا هگل و
جهان و انسان در فلسفه، که جلد اول آن در همان سال منتشر
شد، و جلدهای بعدی ديگر منتشر نشد. اما مهمترين کتاب او در آن سال، برای من،
ترجمهٔ کتاب بوخنسکی به قلم او بود: فلسفهٔ معاصر اروپايی. اين کتاب با اينکه
چندسالی بيشتر از انتشارش نگذشته بود و انتشارات دانشگاه هم آن را منتشر کرده بود،
و به ناگزير نمیبايد در بيرون از دانشگاه خريدار چندانی داشته باشد، ناياب بود.
کتاب را از کتابخانه تهيه کردم و برای اولين بار در آن کتاب با نامها و انديشههايی
آشنا شدم که قبل از آن نمیشناختم: مکتب فرانکفورت، هورکهايمر، آدورنو، هابرماس و
برخی فيلسوفان منفرد ديگر مانند هارتمان و ارنست بلوخ و ويتگنشتاين. دکتر شرف خود
پيوستی دربارهی سارتر و مارکسيسم و پوپر و مکتب فرانکفورت و ارنست بلوخ به اين
کتاب افزوده بود که ارزش کتاب را دوچندان میکرد. اين کتاب اولين کتابی است که در
تاريخ فلسفهٔ اروپايی به زبان فارسی ترجمه شده است و معادلهايی که دکتر شرف برای
برخی اصطلاحات جديد فلسفهٔ اروپايی در اين کتاب داده است اکنون در ترجمهی آثار
فلسفی متداول است. سپس با برخی ديگر از ترجمهها و نوشتههای دکتر شرف در اينجا و
آنجا آشنا شدم: ترجمهای از قصههای کافکا به همراهی جمعی ديگر از مترجمان در
سالهای دور دههٔ ۳۰، و بعد ترجمهای از تفسير هايدگر بر يکی از اشعار هولدرلين و
غرلياتی از خود دکتر شرف در مجلهی دانشکده. (هايدگر را در اوايل دههی پنجاه از
سخنرانيهای شريعتی شناختم، در اشارهٔ کوتاهی که در مقايسهٔ او و سارتر از حيث
شهرت و از حيث عمق انجام داده بود و درستی سخنش را روزگار هم تأييد کرد، و بعد
ترجمهٔ کتاب ويليام بارت، اگزيستانسياليسم چيست؟ و بعد مقالهای دربارهٔ او در
مجلهٔ رودکی و سپس ترجمهٔ آرامش دوستدار از مصاحبهاش با اشپيگل در فرهنگ و
زندگی. نخستين بار هم که با چهرهٔ دکتر فرديد آشنا شدم، نام او را از غربزدگی آل
احمد و ترجمهاش از عبور از خط ارنست يونگر میشناختم، در برنامههای تلويزيونی
عليرضا ميبدی بود که به همراه دکتر سيدحسين نصر و دکتر صدرالدين الهی در آن
مناظرهها شرکت میکرد.)
اتاق دکتر شرف بهترين جايی بود که بچهها دوست داشتند در آنجا جمع
شوند. با گستاخی کليد آبدارخانه را از دکتر شرف میگرفتند و در فنجانهای چينی مخصوص
استادان برای خودشان چای میريختند و میآوردند و مینشستند و سر صحبت را با دکتر
شرف باز میکردند و او هم اين خرمگسهای مزاحم را با متانت تحمل میکرد. (يکی از آن
بچههايی که خودش از کار خودش خندهاش گرفته بود، اينکه به دکتر شرف بگويد کليد
آبدارخانه را بده تا برای خودمان چای بريزيم، چندی پيش درگذشت. او بعد از انقلاب
فرهنگی ديگر نتوانست به درسش ادامه دهد، و به کارهای ديگری پرداخت. شنيدم که در
هنگام حج سکته کرده است!) بعد از دکتر شرف، دکتر ميرفندرسکی بود که بالاترين احترام
را در ميان بچههای سالهای سوم و چهارم داشت. و البته از علیآبادی هم، که برای
ادامهی تحصيل به انگلستان رفته بود، هميشه با ستايش ياد میکردند. اتاق دکتر شرف
پوشيده از کتاب بود. و هر جور کتابی در آن يافت میشد: نمايشنامههای يونانی، اشعار
شاعران انگليسی و آلمانی، آثار فيلسوفان انگليسی و .... اما خانهاش کتابهای بيشتری
داشت و ظاهراً برای چيزی غير از کتاب در آن جايی نبود — اين را در نيمسال بعد از
زبان دکتر رفيعپور استاد جامعهشناسیمان شنيدم، که در آن موقع به ما مبانی
جامعهشناسی درس میداد (از او هم خاطرههایی دارم).
با راه افتادن انقلاب فرهنگی و تعطيلی دانشگاهها فاصلهها بيشتر شد،
اما از گوشه و کنار خبرهايی میرسيد: اينکه دکتر ميرفندرسکی، که همسرش ايرلندی بود،
قبل از جنگ برای زايمان همسرش به ايرلند رفته بود و چون با آغاز جنگ نتوانسته بود
خود را به موقع به دانشگاه معرفی کند (دانشگاه تعطيل)، حکم اخراج او را صادر کرده
بودند و او هم ديگر تا دو سال پيش به ايران بازنگشته بود (دوسال پيش که روانشاد
دکتر علیآبادی را ديدم گفت تابستان دکترميرفندرسکی آمده بود و با هم به ديدن دکتر
شرف رفتيم).
سال ۶۲ که دانشگاهها بازگشايی شد به دانشگاه بازگشتيم. فقط ۱۵ يا ۲۰
نفر به دانشگاه بازگشته بوديم، از ميان ۱۰۰ دانشجوی گروه. ديگر دانشگاه آن دانشگاهی
نبود که میشناختيم. دکتر شرف در اتاقش نشسته بود، اما ديگر رئيس گروه نبود، دکتر
عليدوست در اتاقش نشسته بود و منتظر بود تا ببيند چه میشود، میخواست به آلمان
بازگردد و دکتر ميرفندرسکی هم که قبلاً رفته بود و از دکتر فرورقی هم (او نيز چندی
قبل درگذشت) خبری نبود. فقط دکتر شيخ و دکتر اعوانی مانده بودند و پانزده تا دانشجو
هم که ارزش کلاس تشکيل دادن نداشت. ما را به دانشگاه تهران فرستادند. و از نيمسال
بعد که شروع به گرفتن دانشجوی جديد کردند برخی درسهای ما را هم در آنجا تشکيل
دادند. اما به هرحال ما تا پايان دورهٔ ليسانس تقريباً اکثر دروس خود را در
دانشگاه تهران گذرانديم و سپس مدرک خودمان را از دانشگاه شهيدبهشتی گرفتيم.
در طی اين سالها گاهی دکتر شرف را در اتاقش میديدم و حالی از او
میپرسيدم. دکتر شرف را در سال ۶۴ بازنشسته کردند و او به ناگزير به بنياد
دايرةالمعارف بزرگ اسلامی کوچ کرد. ديگر حقوقهای بازنشستگی آن قدر نبود که کسی
بتواند بدون کار به ادامهٔ زندگی اميد ببندد. در همين سالها نشر گفتار با چاپ
ترجمهٔ دکتر شرف از متافيزيک ارسطو کار انتشاراتی خود را آغاز کرد. اما تا همين
سالهای اخير که برخی کتابهای دکتر شرف را انتشارات انقلاب اسلامی تجديد چاپ کرد،
چيزی از او منتشر نشد، تا اينکه مجموعهٔ اشعار او با عنوان متافيزيک عشق منتشر شد.
دکتر شرف در دوران فعاليت خود در بنياد دايرةالمعارف مقالات ارزشمندی همچون ابن
سينا و ابن عربی و ابن رشد و ابوالعلاء معری را نوشت که تحسين همهٔ اهل فن را
برانگيخت. دکتر شرف به زبانهای عربی و انگليسی و فرانسه و آلمانی و يونانی مسلط بود
و نثر سرهٔ فارسی را میپسنديد. تسلط او بر زبان عربی و عشقش به ادب پارسی او را
هم سرآمد بسياری از روشنفکرانی میساخت که در حوزههای فرهنگ و تمدن اسلامی قلم
میزدند و هم سرآمد روشنفکرانی میساخت که در حوزههای فرهنگ و تمدن غربی کار
میکردند.
دکتر شرف، گرچه نزد همگنان و حتی اهل سياست محترم بود و سرشناس،
در میان عموم مردم شناخته نبود. تنها مجلهای که میکوشيد هر از گاه چيزی از دکتر شرف
چاپ کند، مجلهٔ کلک و بعدها بخارای علی دهباشی بود. ارزيابی کارنامهٔ علمی دکتر شرف
چيزی نيست که در بضاعت علمی من بگنجد، علاوه بر اينکه ما از نسلهايی متفاوت بوديم،
با ايدئولوژیهايی متفاوت و اغراض و علايقی متفاوت. اما من همواره دريغ خوردهام
براينکه چرا در جامعهٔ ما کسانی همچون دکتر عباس زرياب خويی و دکتر شرف اين قدر
بايد کم قدر ببينند. از وقتی که به نياوران آمده بود بيشتر به ديدنش میرفتم و گرچه
گاهی فاصله میافتاد هميشه به يادش بودم. چندسال پيش او را ظهر هنگام در ميدان
نياوران ديدم. گفت ترجمههای علم هرمنوتيک و
فلسفهٔ وجودی مرا ساغروانی برايش
فرستاده است و او بخشهايی از علم هرمنوتيک را هم با اصل آن مقابله کرده است. کم و
بيش راضی بود، اما با برخی معادلهای آلمانی موافقت نداشت. من کمی ترش کردم. اما او
خيلی پدرانه به من گفت: «يه چيزی بهت ميگم گوش کن ديگه!». در طی اين سالها هربار که
به دايرةالمعارف میرفتم ديدارش را از دست نمیدادم. با خوشرويی از من پذيرايی
میکرد و از کارهايی که در دست دارم میپرسيد. هميشه میگفت به کارت ادامه بده و من
هم میگفتم من به قول سارتر عمل میکنم: «در ماورای يأس زندگی میکنم». او هم
میگفت: «آه! همين است جانم. مگر فيلسوف غير از اين گونه میتواند زندگی کند.
بله!». آخرين ديدارمان هيچ وقت از يادم نمیرود. اولين بار بود که با اسم کوچکم
حالم را میپرسيد.
بعد از تحرير
چند ساعتی قبل که با ساغروانی صحبت کردم، خبر از سه کتاب از دکتر شرف در انتشارات
هرمس داد. کتاب اول جشننامهای است که در آن دکتر شرف نقد حالی از خود به دست داده
است و دوستان و همکارانش مقالاتی به افتخار او نوشتهاند. اين جشننامه متأسفانه
ديگر يادنامه شد. و ديگر دو ترجمه از دکتر شرف. يکی ترجمهای دوزبانه از شعرهای
ريلکه و ديگر بنياد هستیشناختی از نيکلای هارتمان. روايتی ديگر از همين نوشته
را برای
بی بی سی
در معرفی شرف نوشتهام.
* نخستین بار
یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۲/۹ نوامبر ۲۰۰۳ در وبگاه قدیم من منتشر شده است.
دربارهٔ شرف بیشتر بخوانید:
۱.
محمد سعید حنایی کاشانی، شرف فلسفه (بی بی سی)
۲.
مقالات شرف
در دایرةالمعارف اسلامی (۲۲ مقاله)
۳.
بزرگداشت دکتر شرف در نخستین سالگرد درگذشت او در دایرةالمعارف اسلامی (گزارش
خبرگزاری مهر)
۴.
محمد جواد انواری، شرف اهل تفلسف (وبگاه دایرةالمعارف اسلامی)
۵.
«شرفالدین خراسانی»، در «ویکیپدیای فارسی» (از نوشتهٔ من در بی بی سی استفاه
شده است، اما او مترجم و شاعر نامیده شده است. و حال آنکه در برخی درآیندهای دیگر
«ویکیپدیای فارسی» برخی اشخاص بیمایهٔ شاغل به تدریس در گروههای فلسفه و
نویسندگان کتابهای بیمایهتر به اصطلاح فلسفی در ایران امروز «فیلسوف» نامیده
شدهاند!؟ ارجاع دادم برای اینکه بدانید مطالب «ویکیپدیای فارسی» چندان اعتباری
ندارد!)
۶. علی بزرگیان، مروری بر زندگی شرفالدین خراسانی،
اندیشهٔ پویا، شمارهٔ ۴۷، آذر ۱۳۹۶،
۷. مقالات «شرف»
در پایگاه علوم انسانی (بیشتر در کلک و
بخارا و ...)
۸.
عنایتالله مجیدی، کتابشناسی آثار دکتر شرفالدین خراسانی («شرف»)
|