چند این شب و خاموشی! — فلُّ سَفَه
جمعه، ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ | 
Friday, 29 March 2024 | 
شماره: ۵۱۳
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: يكشنبه، ۳۰ آذر ۱۳۹۹ | ۹:۴۸ ب ظ
آخرين ويرايش: جمعه، ۵ دی ۱۳۹۹ | ۲:۲۰ ق ظ
موضوع: زندگی

  • چند این شب و خاموشی!

شایان توجه برای دنبال‌کنندگان: کانال تلگرام من از fallosafah@ به fallosafahmshk@ تغییر کرده است.

 

«شب» زیباتر است یا «روز»؟ پاسخ هرکس بدین پرسش می‌تواند گویای نگرشی باشد که او به جهان «طبیعت» دارد. پاسخ هگل به این پرسش را در یکی دو نوبت بعد خواهم گفت، پاسخی که البته مبنای مابعدطبیعی «جهان جدید» را می‌گذارد و تفاوت «عصر جدید» و «عصر قدیم» را به‌روشنی مشخص می‌کند و شرح می‌دهد. اما «شب» تا آنجا که به جهان زندگی تاریخی و هرروزی ما در اینجا و اکنون مربوط می‌شود، همواره «استعاره»ای بوده است برای «ستم» و «زور» و «بیداد» که «خاموشی» همزاد آن بوده است. «شب»، به‌طور طبیعی، زیباست اگر «خوابیده» باشی و «آرامش» و «سکوت» خوابت را برنیاشوبد. اما اگر «بیدار» و «تنها» باشی، «سکوت» و «خاموشی» و «تنهایی» و احساسی که از «سکون» و «پایداری» و «تغییرناپذیری» داری همچون خوره ذرّه ذرّهٔ روحت را می‌خورد و جانت را می‌فرساید. «شب» اگر خوش باشد و شب دیدار و وصال آن را می‌توان با «گیسویی بلند» درازتر کرد، چه از همان آغاز «در صبح» باز است، اما اگر «شب تنهایی» باشد غمی از آن درازتر نیست.

 شاعران ما همواره از «شب هجران» و «شب جور و ستم» نالیده‌اند و «صحبت حکام» را با «ظلمت شب یلدا» برابر گذاشته‌‌اند و از گشایش صبح خبر داده‌اند و خاموشی نگزیده‌اند، و حتی اگر مجبور به خاموشی بوده‌اند، دست کم از «خاموشی» اجباری نالیده‌اند. ما از زیبایی شب کم سخن گفته‌ایم. اما شب اگر واقعاْ شب باشد، آغاز آرامشی در پایان روز، دوری از کار و فراغت و تنهایی با معشوق، تنها شدن با دلبر و دلدار، چه چیزی زیباتر از «شب» در این جهان هست؟

  شب یلدایتان به دور از صحبت حُکّام و زور وستم آنان، و دستان‌تان از گیسوی بلند ماهرویان کوتاه مباد. شب‌تان دور از تنهایی و خوش و گرم و بامدادتان روشن و فرخنده باد.

 

 چند این شب و خاموشی!

 چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم

وین آتش خندان را با صبح برنگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید

ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد

تا خود به کجا آخر با خاک درآمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان

صد زلزله برخیزد آن‌گاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پُرآتش

وین سیل گدازان را از سینه فروریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم

چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم

ای سایه! سحر خیزان دلواپس خورشیدند

زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم

 

شعر هوشنگ ابتهاج (سایه)

آواز: شهرام ناظری

 برای شنیدن آواز می‌توانید به کانال من fallosafahmshk@  یا به اینجا رجوع کنید.  



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=513
مشاهده [ ۲۷۱۹ ] :: دنبالک [ ۰ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۱۰ فروردين ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9