شهر در دست بچه‌ها — فلُّ سَفَه
دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Sunday, 28 April 2024 | 
شماره: ۶۱
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: چهارشنبه، ۲۴ اسفند ۱۳۸۴ | ۲:۴۸ ق ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۲۴ اسفند ۱۳۸۴ | ۲:۴۸ ق ظ
موضوع: زندگی

  • شهر در دست بچه‌ها

حدود ساعت ۱۳:۳۰ که از دانشگاه به خانه برمی‌گشتم، خيابانها زيادی شلوغ بود. وقتی از اين شلوغی غيرمنتظره اظهار تعجب کردم، راننده و ديگر مسافران با نگاهی کنجکاو نگاهم کردند و با تعجب گفتند که «گويا شما در ايران زندگی نمی‌کنيد!» من هم متعجب گفتم: «چرا؟» و آنها ادامه دادند که «امروز شب چهارشنبه سوری است و همه‌ی مغازه‌ها و پاساژها ساعت ۳ بعد از ظهر تعطيل می‌کنند». پرسيدم: «به آنها دستور داده‌اند؟». گفتند: «نه، آنها بايد زود تعطيل کنند تا شب به خانه‌شان برسند، مگر نمی‌دانيد شب چه خبر است! شايد کسی خودش يا ماشينش سالم به خانه نرسد!» تعجب کردم. در تمام اين سالها هيچ علاقه‌ای نداشتم که شب چهارشنبه سوری از خانه بروم بيرون. از صدای ترقه منزجرم و در تمام اين روزهای آخر سال از اين سر و صداها بسيار زجر می‌کشم. اما کنجکاو بودم که امشب حتماً بروم سر و گوشی آب بدهم. بعد از ظهر اخبار پزشکی شبکه‌ی ۶ را می‌‌ديدم که تماشای برخی قربانيان تازه‌ی اين ترقه‌بازيها بسيار ناراحتم کرد. جوان بيست‌ساله‌ای که شغلش رفتگری بود بر اثر اصابت نارنجک به سرش، نارنجک را از بالکن يا پنجره به روی سر او انداخته بودند، در بيمارستان در حال مرگ بود. کسانی ديگر هم بودند که نارنجکها در نزديک پايشان يا روی سرشان منفجر شده بود. اين ديگر چه بازی مسخره‌ای است. ساعت از ۸ گذشته بود که تصميم گرفتم به شيوه‌‌ی معمول بروم بيرون قدمی بزنم — مدتی است که مجبورم با برادرم، که در غربت است، ساعتی چت کنم تا غربت زياد به او سخت نگذرد. وقتی بيرون رفتم کاملا متعجب شدم. رفت و آمد ماشينها تک و توک بود و خيابانها از رهگذران عادی خالی. فقط انگار حکومت نظامی يا جنگ داخلی بود. صدای انفجار ترقه‌ها و سوت فشفشه‌ها آدم را به ياد ميدانهای جنگ می‌انداخت و خلوتی خيابانها ترسناک بود. وقتی به خيابان اصلی رسيدم ترقه‌بازی شديدتر شد. نمی‌دانستم از کدام سو بروم تا ترقه‌ای جلوی پايم منفجر نشود. خطرناکتر از همه ترقه‌هايی است که از بالا فرود می‌آيند، ترقه‌هايی که ممکن است بيفتند روی سر يا بروند توی لباس. برخی بچه‌ها‌ی ترسوتر، در سايه‌ی پلکانها و بالکانها و پشت‌بامها پناه گرفته بودند و از آنجا نارنجکها و ترقه‌های خود را به پايين می‌انداختند. شايد برای اينکه اگر نيروی انتظامی آمد سريع بروند تو خانه. کمی جلوتر که رفتم صداها مهيب‌ترشد، راننده‌ای وحشت‌زده نشانی راه امن‌تری را می‌خواست تا از جلوی پارک قيطريه رد نشود، چون شنيده بود که آنجا ترقه می‌اندازند جلوی ماشينها. شدت سر و صداها و خلوتی خيابانها هرگونه کششی را برای ادامه ماجراجويی از من گرفت. به خانه برگشتم تا خودم را برای مسافرت فردا آماده کنم. اين احمقانه ترين چهارشنبه سوری‌ای است که در عمرم ديده‌ام.         



آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=61
مشاهده [ ۴۳۵۷ ] :: دنبالک [ ۳۱۴۳ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / دوشنبه، ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9