خمینی و پایان «مرجعیت» و «ولایت»! — فلُّ سَفَه
چهارشنبه، ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Tuesday, 23 April 2024 | 
شماره: ۶۲۱
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: دوشنبه، ۴ مهر ۱۴۰۱ | ۵:۳۱ ب ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۴ مهر ۱۴۰۱ | ۵:۳۱ ب ظ
موضوع: سیاست

  • خمینی و پایان «مرجعیت» و «ولایت»!

یکی از دستاوردهای بزرگ جنبش‌های اجتماعی و ضد دولتی و ضدحکومتی اخیر ایران، به‌ویژه پس از سال ۸۸، کنار رفتن «آخوندها» (یا به قول خودشان «روحانیت»!) از «رهبری» و حتی «همراهی» با جنبش‌های مردمی و عدالت‌خواه و آزادی‌خواه بوده است. چرا که دیگر گذشته است آن زمان که مردم به فتوای آخوندی با ستمی دولتی یا حکومتی درافتند. اکنون «آخوند» خود یا نمایندهٔ «دولت» یا بخشی از «دولت»، یا به تعبیر دقیق‌تر، «سلطان/امام جائر» است. از شرّ او به کی پناه باید برد؟ به یکی از جنس خودش؟ «آخوندها» اکنون دیگر نه با «عوام»‌اند و نه حتی با «بازار». انقلاب ۵۷ «خوان یغمایی» به گسترهٔ تمامی ایران را از روی زمین تا زیر زمین پیش روی آنان نهاد. اما این تمامی داستان نیست. «آخوندها» قرن‌ها «شریک دزد» و «رفیق قافله» بوده‌اند، از یک سو «پایی در دربار سلاطین» داشتند و از سویی دستی در جیب «بازار»، و البته فریب «عوام کالانعام» ساده‌ترین کارشان بود. تقسیم آنان به «درباری» و «مردمی»، یا در واقع «بازاری»، تقسیمی گمراه‌کننده است.

«دشمن‌نشناسی» و «خامی» و «بی‌حافظگی تاریخی» روشنفکران دینی و دنیوی ایران پیش از انقلاب فرصتی فراهم کرد تا به قول ناصرخسرو مردم از شرّ «مور» (شاه) به «اژدها» (فقیه) پناه برند. نظام آخوندشاهی* ولایت فقیه «استبداد کبیر» را جانشین «استبداد صغیر» کرد و «مصلحت نظام» را نه تنها بالاتر از «مصلحت مردم»  یا «منافع ملی» («ملی» همواره نامی نفرت‌انگیز برای آخوندها بوده است!) بلکه حتی بالاتر از اصول اولیهٔ خود اسلام قرار داد. بنابراین، اکنون وقت آن است که بپرسیم چگونه شد که «مرجعیت» و «ولایت» برافتاد؟  

نقل است که علامه محمد حسین طباطبایی نخستین «شهید انقلاب» را خود «اسلام» دانسته بود. من نمی‌دانم علامه دقیقاً چه تصوری از اسلام داشته بود که «ولایت فقیه» خمینی را «قاتل»  اسلام دانسته بود. اما در «وارستگی» و «تقوا»ی علامه تردید نیست. با این همه، اگر در «قتل اسلام» تردید باشد (خمینی خود می‌گفت که اگر این «نظام» برود تا ۲۰۰ سال دیگر از «اسلام» خبری نیست! نمی‌دانم چگونه چنین چیزی را اندازه گرفته بود! یا چگونه چنین نسبتی میان بودن «اسلام» و «آخوند» برقرار کرده بود؟)، در این تردید نیست که خمینی و پیروان او «مرجعیت» و «ولایت» را در ایران «ریشه‌کن» کردند تا دیگر چیزی به نام «مرجعیت دینی» در ایران نباشد. اما آنان چگونه ناخواسته موفق به چنین کاری شدند؟

طوفان بادآوردهٔ «انقلاب» خمینی را از مقام «مرجع» («نایب‌الامام». همین هم گزافه‌گویی شیعیان غالی بود تا چه رسد به عنوان بعدی «امام») به مقام «امام» (ولایت) رساند و او با تعلیم «ولایت فقیه» خود «ولایت» را به «امارت»ی تبدیل کرد که می‌باید به هر شکل ممکن از دسترس دیگران دور می‌ماند و به دست «نامحرمان» نمی‌افتاد. شعارهای ارعاب‌اور «مرگ برضدّ ولایت فقیه» و «حزب فقط حزب‌الله» در درجهٔ اول برای ارعاب و ارهاب مخالفان غیردینی یا دنیوی «نظام ولایت فقیه» ساخته نشده بود، بلکه آن دسته از «مراجع دینی» را هدف داشتند که یا مخالف با تعلیم «ولایت فقیه» بودند یا خود را سزاوار جایگاه «ولایت» (امارت) می‌دانستند و رقیب «ولی فقیه» حاکم بودند. اما البته از آنجا که بنا به همان تعبیر معروف، «دو پادشاه در اقلیمی نگنجند» لازم می‌آمد که «استیلا» یا «سیادت» (هژمونی) «ولایت خمینی» با حذف دیگر رقیبان آغاز شود. استیلا و سیادت «ولایت» خمینی در مقام «فقیه» نیازمند حذف همهٔ رقیبان بود: از دینی تا غیردینی. وجود هر مرجعیت دیگری برای «پیروان خط امام» (گروهک‌سالاران یا الیگارش‌های آینده) که به لطف نزدیکی با خمینی و ارادت به او می‌توانستند به همهٔ منابع ثروت و قدرت دست یابند سدی تحمل‌ناپذیر بود. بنابراین، آنان از همان ابتدا فکر جانشینی خمینی را هم کردند و منتظری را به «ولیعهدی» برگزیدند و معرفی کردند تا در زمان خود «امام» پایه‌های مشروعیت او مصون از حملات رقیبان آینده باشد. اما بخت یار نبود. «وجدان بیدار» منتظری او را از صف «تشنگان قدرت و ثروت» جدا کرد و بر سر او آمد آنچه آمد.

 اما خدا یا تاریخ آزمون دیگری برای روحانیت شیعه تدارک دیده بود. خمینی که مبارزه خود با «شاه» را با توسل به اصل دوم متمم قانون اساسی مشروطه (قابل توجه «مشروطه‌خواهان» کنونی) مشهور به «طراز اول» برای «نظارت پنج مجتهد به مصوبات مجلس قانونگذاری» آغاز کرده بود خود باید به همان اصل جامهٔ عمل می‌پوشاند. اما او چگونه می‌توانست اجازه دهد «فقیهانی» بر کار مجلس نظارت کنند که چوب لای چرخ دولت یا خود او بگذارند؟ نتیجه آنکه «نظام ولایت فقیه» یا همواره به مداخلهٔ «ولی فقیه» در امور ناگزیر می‌شد که همان «فرمان ملوکانه» را تداعی می‌کرد، یا به مفهومی مانند «مصلحت نظام» و «مجمع تشخیص مصلحت نظام» نیازمند بود که «بن یست»‌ها را به سود «دولت» یا «حاکم» حل کند. اما چیزی مهم‌تر هنوز در راه بود که شاید خمینی فکرش را هم نکرده بود و آن «جانشینی» بود.

خمینی شاید خواستار «ولایت فقیه» به معنای «نظارت فقیه» بود و نه «سلطنت فقیه»، اما آنچه در عمل اتفاق افتاد نه «ولایت فقیه» بود و نه حتی «سلطنت فقیه» بلکه «حکومت شاگردان و سرسپردگان» یا «طلاب» او بود که به نام او «حکومت» را به دست گرفتند و بر کرسی بالاترین مقامات از ریاست جمهوری تا مجلس شورا و قوهٔ قضاییه تکیه زدند. «جمهوری اسلامی» در واقع هیچ‌گاه به معنایی حکومت «فقیهان» نبوده است بلکه حکومت «طالبان» بوده است. از این میان شاید تنها برخی رئیسان قوهٔ قضاییه را بتوان «فقیه» به معنای مرسوم حوزه گفت. اما آنچه پایان «مرجعیت» حتی به معنای سنتی را رقم زد «جانشینی» خمینی بود. «شاگردان خمینی» یا «طالبان» او و «گروهک‌سالاران» برای اینکه «مقام» خود را ابدی کنند نیاز به «فقیهی» داشتند که در «مشت» خودشان باشد، اما با برکناری «منتظری» از «ولیعهدی» دیگر به «فقیهی» غیر از خودشان نمی‌توانستند «اعتماد» کنند. و البته چنین فقیهی در آن هنگام در دست نبود. چنین شد که «ولایت فقیه» خمینی از شرط فقاهت نیز تهی شد و دیگر نه «پیروان» بلکه «حاکمان» بودند که برای مردم «مرجع» و «رهبر» می‌تراشیدند. «سقیفه‌»ای که هاشمی رفسنجانی بازیگر اصلی آن بود بدین سان مُهری زد بر پایان «مرجعیت»ی که شیعه در طی بیش از یک هزاره ساخته بود. شیعه‌ای که «علم» و «عدالت» را شرط «مرجعیت» و «پیروی» مقلدان از «مرجع» می‌دانست. از همین رو بود که بسیار کسان از پیروان راستین تشیع از همان فردای «انقلاب» تقلید از خمینی را به دلیل بی‌عدالتی‌ و نادانی‌اش کنار گذاشته بودند و او را از «مرجعیت» برکنار کرده بودند.  اکنون آنچه آشکار است این است که آنچه خمینی «مرجعیت» و «ولایت» می‌پنداشت به دست خود او و «طلاب»‌ او بر باد رفته است، افزون بر آنچه زندگی‌ و فرهنگ و تمدن و ثروت اکنون و آیندهٔ ملتی بزرگ بود. آنچه اکنون آبستن آن است در انتظار فرداست. آیا دیگر هرگز «مرجعیت» یا «ولایتی»، چه دینی وغیردینی یا دنیوی، خواهد بود؟         

* به خاطر دارم که چند روزی یا چند هفته‌ای بعد از بهمن ۵۷ تنی چند از استادان گروه فلسفه دانشگاه تهران، از جمله رضا داوری اردکانی و سید جلال‌الدین مجتبوی، در برنامه‌ای تلویزیونی «خمینی» را با «فیلسوف ـ شاه» یا «شاه ـ فیلسوف» افلاطون مقایسه می‌کردند! 




آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=621
مشاهده [ ۹۵۴ ] :: دنبالک [ ۰ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9