متفکر تلخکام «ایران تلخکام» — فلُّ سَفَه
پنجشنبه، ۶ دی ۱۴۰۳ | 
Thursday, 26 December 2024 | 
شماره: ۶۵۷
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی
درج: پنجشنبه، ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ | ۳:۳۸ ب ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۱۱ اسفند ۱۴۰۱ | ۳:۴۰ ب ظ
موضوع: سیاست

  • متفکر تلخکام «ایران تلخکام»

درگذشت کسی که او را دیده‌ای، با او قدم‌ زده‌ای، با او سخن گفته‌ای، با او چای نوشیده‌ای، با او ناهار و شام خورده‌ای، بر تو بسی گران‌تر می‌آید تا کسی که فقط نوشته‌ها و کتاب‌هایش را خوانده باشی! دکتر طباطبایی را نخستین بار گویا در آغاز یا نیمهٔ دوم سال تحصیلی ۶۳ -۶۴ یا آغاز ۶۴-۶۵ بود که دیدم. در گروه فلسفهٔ دانشگاه تهران، در دورهٔ کارشناسی، درسی اختیاری با عنوان «فلسفهٔ سیاست» داشتیم. نخستین جلسه به همراه دکتر داوری به کلاس آمد. دکتر داوری او را معرفی کرد. و بعد از آن اصلاً یادم نمی‌آید که او چه گفت و آیا این درس او ادامه یافت یا نه. گمان نمی‌کنم و به خاطر نمی‌آورم که او اصلاً دیگر درسی در «گروه فلسفهٔ دانشگاه تهران» داده باشد یا حتی همان درس او در گروه فلسفه ادامه یافته باشد. شاید هم من ناگزیر شدم به علت تداخل برنامه درسی دیگر بگیرم. به هر حال او خیلی زود به دانشکدهٔ حقوق و گروه علوم سیاسی رفت، جایی که دکتر عباس میلاتی هم در آنجا تدریس می‌کرد. به هر حال جز همان جلسهٔ اول و همراه بودن او با دکتر داوری و معرفی‌اش دیگر هیچ چیز یادم نمی‌آید. باری، همین آشنایی سبب شد که در دیدارهای بعدی که از سال ۶۵ به بعد در «مرکز نشر دانشگاهی» و در «دانشنامهٔ جهان اسلام» (۶۷ تا ۶۹)، در زمان ریاست مرحوم دکتر طاهری عراقی، با او داشتم آشنایی و گفت و گویی هم میان ما شکل بگیرد. در سال‌هایی که در نیاوران زندگی می‌کردم هر از گاهی او را در میدان تجریش یا در هنگام پیاده‌روی‌های تک‌نفره‌اش به سوی جمشیدیه می‌دیدم و با هم همراه می‌شدیم و گپی می‌زدیم. به قول خودش لازم بود که پاها و مفاصل را هم هر از گاه روغنکاری کرد. سال ۷۶ دکتر حداد او را که سرویراستار بخش فنّی «دانشنامهٔ جهان اسلام» بود اخراج کرد و شغل او را به من پیشنهاد داد و البته وعدهٔ مقام‌ بالاتر «معاونت علمی» در آینده را هم داد. اما من دوست نداشتم جای «او» را بگیرم، هرچند آن‌گاه هیچ گونه آشنایی نزدیک با او نداشتم و این را هرگز به او نگفتم. از آن پس یکی دو باری که حداد مرا در «مرکز نشر» دید، ‌گفت: «بی‌وفا»! 

از هنگامی که به «دایرةالمعارف بزرگ» (دارآباد) آمد او را بیش‌تر می‌دیدم و هربار با شوخی و خنده از من می‌پرسید: «هنوز اخراج نشده‌ای!» دکتر طباطبایی، برخلاف نوشته‌هایش، که ممکن است تصویر مردی پرخاشجو و عبوس و خودشیفته را در ذهن آورد، چهره‌ای همواره خندان داشت و بسیار شوخ‌طبع هم بود و گفت و گو و نشست و برخاست با او راحت و شیرین بود. تنها چیزی که بدان حساسیت داشت «بی‌سوادی» بود. باید مراقب می‌بودی که مبادا چیزی بگویی که دست کم از نظر او «غلط فاحش» باشد. نادانی دیگران را هرگز نمی‌بخشید. خوار می‌کرد.

دکتر جواد طباطبایی بعد از شادروان دکتر  حمید عنایت، که تقریباً جوانمرگ شد (در ۵۰ سالگی!)، یقیناً در حوزهٔ «اندیشهٔ سیاسی» ایران معاصر آموزگار و پژوهشگر و متفکری بی‌همتا بود. او تقریباً به اندازهٔ حمید عنایت زباندان بود، هرچند به‌ اندازهٔ او ترجمه نکرد، اما تاریخنگاری‌های فکری او و نظریه‌پردازی‌ها و اندیشه‌هایش در خصوص «ایرانشهر» و «ایرانشهری» و کاوش‌های لغوی او در متون برجستهٔ فلسفه و اندیشهٔ سیاسی غرب بسیار راهگشا و درس‌آموز است. با این همه، حق مخالفت با نظرهای او محفوظ است. به نظر من، او اندیشهٔ سیاسی یونانی را خوب نمی‌شناخت (مانند بسیاری دیگر از استادان و روشنفکران ما که فلسفه را از آخر یاد می‌گیرند، یعنی از: فوکو و هابدگر و سارتر و نیچه و پوپر و کواین و ویتگشتاین و ...) ، اگر می‌شناخت طرحش از اندیشهٔ ایرانشهری دگرگون می‌شد! از همین رو بود که او «تاریخ اندیشهٔ سیاسی» خود را از قرون وسطی آغاز کرد  وبعد هم به جدید پرداخت. این بی‌اعتنایی به «سرآغاز اندیشهٔ سیاسی» یا دست کم گرفتن آن فهم ما از تاریخ اندیشه و خودمان را ناقص و بی‌نتیجه خواهد کرد.  

باری، او چندان خوش‌اقبال نبود که در عصری زندگی کند که آرامش و آسایش زندگی به او مجال درخوری برای پرورش اندیشه‌هایش بدهد. زندگی در محیطی پُرتنش و پُرغوغا، با تنگناهای مالی هرروزه، در کشوری که تورم سالانهٔ ۲۰ درصدی هرگونه برنامه‌ریزی برای آینده را از حقوق‌بگیران سلب می‌کند، او را همچون سپند بر آتش می‌گداخت و خشم او از «چرخ فلک» که به «مردم نادان» زمام مراد می‌داد و زیستن در دیاری که در آن طوطی کم از زغن بود سیلابی از سخنان درشت را بر قلم او جاری می‌ساخت. باری، این هم شاید بخشی از «کار روشنفکر» باشد که نمی‌تواند همچون استادان رسمی و آسوده‌خاطر دانشگاه به سروری و ولایت رجاله‌ها و فرومایگان و «اوباش‌‌سالاری» («جمهوری اسلامی» را به‌درستی «اوباش‌سالاری» (“mobocracy”) یا «حکومت غوغا» می‌‌دانست) نظام سیاسی بی‌اعتنا باشد و تنها در غم نان و نام خود باشد و در برابر حاکمان فرومایه و روشنفکران و دانشگاهیان عوامفریب و بی‌مایه «فروتن» و «متین» سخن بگوید. شاید هنوز بسی زود باشد که در جامعهٔ ما کسی مانند مارکس هگل را «سگ مرده» بنامد و خواهان جمع کردن «لاشهٔ گندیدهٔ» او باشد: یعنی، این قدر بر او شرح ننویسید و به او استناد نکنید. ما به کدام یک از این بی‌مایگان روشنفکری و عوامفریب کشورمان که در اندازهٔ دبیری در دبیرستان‌های فرانسه هم «فلسفه» نمی‌دانند و حتی «ضدفلسفه»‌اند و دم از «شریعت» می‌زنند، اما مدعی همسخنی با هایدگرند، می‌توانیم چنین لقبی دهیم و متهم به بی‌ادبی و بی‌اخلاقی و خوارشماری بزرگان نشویم؟ بخشی از جسارت اندیشه همین است که شخص در بیان قضاوت خود تردید نکند، و البته حق پاسخگویی هم برای دیگران محفوظ است. باری، طباطبایی انسان بود و به قول انسان‌گرایان «با هیچ چیز انسانی بیگانه نبود». میراث فکری او ارزشمند و ماندگار و فکربرانگیز است، اما حرف آخر و حجّت نیست. دست کم کسانی که می‌خواهند پیرو او باشند، این دلیری را باید از او و هر متفکری، یا در واقع از خود تفکر، بیاموزند که هیچ چیز بشری کامل و بی‌نقص نیست. هر متفکری دمی از آن بی‌نهایتی است که به سوی آن روانیم. روانش شاد و یادش ماندگار و نامش بلند باد.      




آدرس دنبالک اين مطلب: http://www.fallosafah.org/main/weblog/trackback.php?id=657
مشاهده [ ۸۸۴ ] :: دنبالک [ ۰ ]
next top prev
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۶ دی ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9