فلسفه و زندگی٭
نوشتۀ سی ای ام جود
ترجمۀ محمدسعید حنایی کاشانی
زبان خارجی (۱)، نیمسال دوم
۹۳-۹۲، متن اول
من مطمئنام که فلسفه تأثیری مهم
در زندگی دارد. هرچند این تأثیر مستقیم نیست، و البته تأثیری نیز نیست که توصیف آن
به آسانی ممکن باشد.
مقصودم از گفتن این سخن که تأثیر
فلسفه مستقیم نیست، این است که فلسفه، برخلاف دین، به ما اندرز نمیدهد که یک نوع
از زندگی را بر نوعی دیگر از زندگی ترجیح دهیم؛ به عبارت دیگر، فلسفه هیچ پیام
مشخصی ندارد. با این همه، واقعیت این است که هرکس که مدتی، مثلا دو سه سالی، به
مطالعۀ مسائل فلسفی میپردازد، درمییابد که نگاهش به زندگی بهطور عمیق متفاوت با
آن چیزی شده است که پیش از آغاز به مطالعۀ فلسفه داشت. هرچند این تفاوت هیچ رابطۀ
چندان آشکاری با مسائل مطالعهشده ندارد، باز به آسانی ممکن نیست که بگوییم این
تفاوت شامل چه چیزی است. با این همه، من میخواهم در این مقاله (نخستین مقاله از
مجموعه مقالات دربارۀ پرسشهای فلسفی) سعی کنم تا جای ممکن و تا جایی که میتوانم
به اختصار نشان دهم که فلسفه چه نوع تأثیری در کسانی دارد که آن را مطالعه
میکنند، و این تأثیر چگونه به وجود میآید.
بسیار مناسب خواهد بود که بحث را
با مشخص کردن کارهایی آغاز کنیم که فلسفه برای ما انجام نمیدهد، تا یک وقت به
انتظارهای کاذبی از منافع نهفته در مطالعۀ فلسفه دلخوش نشویم. فلسفه به ما کمک
نخواهد کرد تا به افزایش درآمدمان بپردازیم، یا به موفقیتهای اجتماعی دست یابیم،
یا تأثیرگذاری شخصیتهایمان را افزایش دهیم، یا در میان دوستانمان محبوبیتی به
دست آوریم. حتی ممکن است عکس همۀ این کارها را هم انجام دهد. و، از آنجا که اکثر
مردم امروز ارزش هر مطالعهای را با معیار نتایج ملموس آن و برحسب موفقیت دنیوی
میسنجند، ارزش واقعی فلسفه در زیر ابر پنهان است. فلسفه، که بقای آن را از یک سو
گسترش علم عامهپسند تهدید میکند و از سویی دیگر دست اندازیهای روانشناسی، از
چشم عموم افتاده است، و تمایل بر این است که ناشکیبایانه (impatiently) در مقام
عملی بیهوده در بازی با کلمات کنار گذاشته شود. بهويژه آنکه گاهی گفته میشود که
فلسفه هیچ رابطهای با زندگی ندارد، و به هیچ نتیجۀ قطعی و در نزد عموم مقبولی
نرسیده است.
اکنون هریک از این اتهامها را
جداگانه بررسی میکنیم. اگر مقصود از اتهام نخست این است که فلسفه مسائل عملی
زیستن هرروزی را برای ما حل نکرده است، این اتهام را میباید پذیرفت. اگر زندگی هنر
است، فیلسوفان هنرمندان آن نیستند، و مطالعۀ فلسفه نیز شناختی به فنون آن
نمیبخشد. اگر زندگی را همچون بازی شطرنج بشمریم، فلسفه راه حلی حاضر - آماده برای
آن به دست نمیدهد؛ و حال آنکه، تا آنجا که فیلسوفان ادعا کردهاند که مطالعۀ
آثارشان دانشجو را آمادۀ کار زندگی کرده است، این ادعا بهطور عمده بیاساس است.
این ادعا که دانستن فلسفه بهطور مستقیم هیچ تأثیری در کار زیستن ندارد، با مشاهدۀ
زندگی فیلسوفان بهآساتی اثبات میشود. فیلسوف سیاسی در مقام شهروند یا سیاستمدار
چندان بهتر از همسایگانش نیست. ارباب مابعدالطبیعه نمیتوانند پاسخی مقبول و از
نظر برهانی درست به پرسشهایی از این قبیل بدهند که جهان چگونه آغاز شد و آیا
بهطور مکانیکی کار میکند، یا آیا خدایی هست، یا آیا چیزی از قبیل ماده هست.
اخلاقیات فیلسوف اخلاقی نیست که بهطور بارز برتر از اخلاقیات انسان معمولی باشد.
او بهويژه و ضرورتاً به دلیل آنچه به «مزاج فلسفی» مشهور است فردی استثنائی نیست.
او چندان آرامتر و خوش خلقتر از مردم کوچه و بازار نیست، او هم احتمالاً وقتی بند
کفشش پاره میشود همان قدر بدخلق میشود، یا وقتی به قطار نمیرسد به زمین و زمان
دشنام میدهد. شناخت همۀ نظامهای اخلاقی که بشر از هنگام شروع به اخلاقی شدن
ارائه کرده است سبب نمیشود که فیلسوف به انسانی خوب بدل شود، و اندیشیدن یقیناً
او را آدمی سعادتمند نمیسازد. حتی ممکن است که سعادت و شناخت از جهاتی ناسازگار
باشند، ولذا ما امروز هنوز با این انتخاب رو به رو هستیم، انتخابی که یونانیان
مدتها قبل مطرح کردند، و آن انتخاب میان خوکی کامروا بودن یا سقراطی ناکام است.
اما این امر نباید سبب تشویش شود، چون این پرسش که آیا سعادت یگانه چیزی است که
مطلوب است خود پرسشی فلسفی است، و این پرسش را میتوان به صورتهای مختلف پاسخ
داد.
نتیجه این است که هنگامی که سخنران
دربارۀ فلسفه با این پرسش ناگزیر رو به رو میشود که «فلسفه چه حُسنی دارد؟» او به
اکراه ناگزیر میشود اذعان کند که، برخلاف روانکاوی، که شما را قادر میسازد افکار
مرموز دوستانتان را بخوانید، یا ادبیات، که موضوعاتی مناسب برای گفت و گوی فکری
در اختیار شما قرار میدهد، یا علم، که شما را قادر میسازد ماشینسواری کنید،
فلسفه هیچ ارزش مستقیمی ندارد.
و، بگذارید در این باره صادق
باشیم، این انتقاد جدی است. عصر ما، عصری که نگاه بخور و بخر به زندگی (the
stomach and pocket view of life) بر آن حاکم است، از هرآنچه به او عرضه میشود
میخواهد تأییدی بگیرد مبنی بر اینکه چقدر با آن «چیزی» میشود خرید. بنابراین
آموزشی که از آن شغلی بیرون نمیآید، آموزشی که به عبارت دیگر هیچ امتیاز خاصی در
تلاش معاش به کسی اعطا نمیکند، از چشم میافتد. بهطور نمونه، در دانشگاههای
جدیدتر امریکا، آموزش منحصر به موضوعات بهاصطلاح عملی، مهندسی و کشاورزی یا پزشکی،
است و حال آنکه از آموزش ریاضیات محض و فلسفه و حتی تاریخ غفلت میشود. چیزی شبیه
به همین حالت به دیگر دانشگاههای امریکا در حال سرایت است، و باید بیپرواتر از
من باشد کسی که میتواند همچنان مدعی باشد همین گرایش در اینجا محسوس نیست. با این
همه، ما میگوییم، ما برای آموزش هزینه میکنیم و میخواهیم در عوض چیزی که برایش
هزینه میکنیم چیزی به ما بازگردد.
این البته درست همان ادعایی است که
من باید دست آخر رد کنم؛ اما نکتۀ مهم این است که ما نباید مفهوم مزد و پاداش را
بهطور نامناسبی محدود کنیم. داشتن لقمهای نان و شغلی خوب در این جهان یقیناً مزد
و پاداش به حساب میآید. اما آیا توانایی روشن اندیشیدن و همدردی با دیگران و تحمل
نظر مخالف که از فهم مؤثر آراء و مشکلات دیگران به وجود میآید و عادت به پژوهش
نامغرضانۀ فکری مزد و پاداش نیست؟ آیا اینها چیزی به کمال و غنای زندگیهای ما
نمیافزایند؟ جهان جدید روی هم رفته پاسخ میدهد که نه، چیزی به زندگیهای ما
نمیافزایند. در اینجاست که فلسفه پا پیش میگذارد و چالشی را به عهده میگیرد که
این پاسخ بهتلویح برمیانگیزد، چرا که یکی از مهمترین تأثیرهای غیرذاتی فلسفه به
پرسش گرفتن تمامی مقیاس ارزشهایی است که نگرش عُرفی (the conventional
attitude) بر آنها مبتنی است. فیلسوف میپرسد دست یافتن به شغلی خوب در زندگی چه
اهمیتی دارد، اگر در هنگامی که به چنین شغلی دست یافتهایم هیچ تصوری از درست زیستن
نداشته باشیم؟ و او سپس میتواند خاطرنشان کند که درست زیستن فقط آن داراییهای
غیرمادیاند که فلسفه میتواند درصدد تحققشان برآید، داراییهایی که در غیاب آنها
حتی موفقیتآمیزترین زندگی مادی را میتوان ناکام گفت. بدین طریق، مطالعۀ فلسفه
میتواند سبب شود که ما همان معیارهایی را تقبیح کنیم که فلسفه را با آنها محکوم
میکردیم. اما هنوز زود است که به چنین نتیجهای برسیم.
اکنون بازگردیم به فرض دوم در این
حکم که فلسفه برخلاف علم هیچگونه نتایج قطعی به ما ارائه نمیکند. اگر مراد از
نتایج قطعی مجموعهای کامل از پاسخهای پذیرفتهشده برای همۀ پرسشهایی است که نوع
بشر را از هنگامی که آغاز به نظرورزی کرد متحیر کرده است، میباید اذعان کرد که
فلسفه هیچ چیزی برای نشان دادن ندارد. فیلسوف، به جای ساختمانسازی بر بنیادهایی
که سلفش گذاشته است، بیشترین توان خود را صرف انتقاد کردن از آن کسانی میکند که
پیش از او بودهاند، از این رو با فرضیههای آنان به جدال برمیخیزد و در
نتیجهگیریهایشان شک میکند. حتی یک فلسفه هم نیست که همۀ فیلسوفان با آن موافقت
کنند، چنانکه مثلاً جدول ضربی هست که همۀ ریاضیدانان با آن موافقت دارند. افزون بر
این، بسیاری از جدالهای فکری فیلسوفان دربارۀ این امر است که دقیقاً چه چیز است
که محل نزاع آنان است. از همین جاست که این سخن طعنهآمیز مطرح میشود که فیلسوف
مانند کوری است که در اتاق تاریک دنبال گربهای سیاه است که نیست.
اکنون که بهصراحت اتهامهای مطرح
علیه فلسفه را بیان کردیم، و جنبههایی از این اتهامها را که میتوانند اساسی
استوار نیز داشته باشند خاطرنشان کردیم، ببینیم فلسفه در دفاع از خود چه پاسخی
دارد. در وهلۀ نخست، این اتهام که فلسفه به هیچ گونه نتیجهگیری قطعی نمیرسد،
گرچه به معنایی درست است، تنها به معنایی بسیار نامعمول (Pickwickian) درست است.
حیات همۀ علوم زیر نام فلسفه آغاز شد. ستارهشناسی، ریاضیات، زیستشناسی و فیزیک
در روزگار یونانیان شاخههایی از فلسفه بودند و تا مدتها خصلت صرفاً نظری داشتند و
از این رو آنها فلسفه ماندند. اما آنها همینکه به شناختی قطعی دست یافتند از فلسفه
جدا شدند و خود علومی مستقل شدند. فلسفه بدین سان در وضعیت غمانگیز مدیر مدرسهای
قرار گرفت که بهناگزیر میباید نظارهگر از دست دادن شاگردان آیندهدارش باشد.
دانش قطعی هیچ جایی در فلسفه ندارد، و در این کنارهگیری باشکوه از واقعیت بیشعور
است که مردمان در فلسفه جذابیت بسیار یافتهاند.
لحظهای فرض کنیم که فلسفه یکسره
فاقد نتیجه است، و هرگز چیزی به موجودی اطلاعات ما از جهان نمیافزاید و توانایی
آن را هم ندارد. پس، آیا فلسفه بیارزش است؟ اگر ما در همین پایینترین سطح
ارزشگذاری فلسفه را قرار دهیم، و بپذیریم که این بدترین چیزی است که دربارۀ فلسفه
گفته شده است، پس معلوم میشود که فلسفه نوعی بازی است. این بازی بازی کشف کردن
دلایل برای آن چیزهایی است که ما دوست داریم بر اساس غریزه به آنها اعتقاد پیدا
کنیم؛ ولی یافتن این دلایل با این همه غریزه نیست. این غریزۀ کنجکاوی فکری است، و
غریزهای است که تنها فلسفه میتواند آن را بهطور کامل ارضا کند. مسلم است که بدن
برای حفظ آمادگی نیازمند ورزش است، و فوتبال و مشتزنی و تقویت عضلات (ژیمناستیک)
را حتی فایدهگرایان نیز میستایند. اما ذهن نیز درست به اندازۀ بدن به تمرین
نیازمند است، و فلسفه، که تقویت عضلات ذهن است، پیشهای است که بیش از هرچیز دیگر
ذهن را خانهتکانی میکند و آن را آماده نگه میدارد. این کار را فلسفه با استدلال
و دیالکتیک انجام میدهد. استدلال میتواند سرگرمکننده باشد، و از این حیث هیچ
استدلالی مانند استدلال فلسفی نیست. بنابراین، خود به نتیجه نرسیدن استدلال فلسفی
از جذابیتهای آن است. هر استدلالی دربارۀ امور واقع هنگامی که آن امور واقع
شناخته شوند به پایان میرسد. اگر شما با کسی دربارۀ زمان ترک قطار لندن به مقصد
نیوکاسل بحث کنید، این بحث همواره به جایی میرسد که در آنجا کسی برنامۀ حرکت
قطارها را میگیرد و به آن نگاه میکند. هنگامی که این کار اتفاق افتد، دیگر هیچ
سخنی برای گفتن باقی نمیماند. پس هر استدلالی بجز استدلال فلسفی مرهون آن کسی است
که علم دارد. اکنون تولید امر واقع تمرین هوش را با غیرضروری ساختن آن منتفی
میکند. فلسفه، که یگانه صورت مطالعه است که در آن هیچ چیز را نمیتوان بهطور قطع
شناخت، تنها مطالعهای است که پیروانش را از محدودیتهای شناخت مبتنی بر امور واقع
میرهاند.
اما فلسفه چیزی بیش از بازی است، و
در زندگیهای ما به شیوههایی تأثیر میکند که عمیقتر از شیوههای ورزشهای ذهنی
است. این تأثیر عملی فلسفه از راههای بسیار مختلف اعمال میشود. فلسفه چیزی معمولی
را برمیگزیند و به ما نشان میدهد که دربارۀ آن بسیار کمتر از آنچه انتظار داشتیم
میدانیم. بهطور نمونه، صندلیی که بهطور معمول چهارپایهای چوبی در زیر
نشیمنگاهی مربع و چوبی به نظر میآید، تأمل فلسفی میتواند نشان دهد که این
اندیشهای در علم باری تعالی، قرارگاه نفوس، مجموعهای از دادههای حسی، پارهای از
روانشناسی خود ما، یا فکرتی از عقل کل است. فلسفه میتواند دلایل بسیار محکمی
برای این فرض به دست دهد که صندلی هریک از این چیزها و همۀ این چیزهاست، و، اگرچه
فلسفه نمیتواند بهطور قطع اثبات کند که صندلی کدام یک از این چیزهاست، دست کم
کاملاً اطمینان میدهد که صندلی فقط صندلی نیست. از این دیدگاه ارزش فلسفه در
بییقینی آن قرار دارد. کسی که هیچ گونه آشنایی با فلسفه ندارد زندگیاش سراسر در
زندان پیشداوریها و پسندها و اعتقادات مبتنی بر عادت از جامعهای میگذرد که او
از اتفاق در آن زاده شده است، و نیز دورهای که در آن به سر میبرد. اگر او در
ترکیه زاده شده باشد، میپندارد که حق دارد چهار همسر داشته باشد؛ اگر در انگلستان
زاده شده باشد، حق دارد تنها یک همسر داشته باشد. اگر او در ۴۰۰ قبل از میلاد زاده
شده باشد، میپندارد خورشید به گرد زمین میچرخد و اگر در ۱۹۰۰ میلادی زاده شده
باشد، نظری مخالف با آن دارد. هیچ کدام از نظرهایی که او دارد نتیجۀ اندیشۀ مستقل
نیست؛ همۀ آنها محصول اعتقاداتیاند که، چون بدون تصویب عقل او بالیدهاند، صرفاً
انعکاسهای اعتقادات و پیشداوریهای عصر اویند. برای چنین انسانی جهان به چیزی عاری
از هوش و بدیهی تبدیل میشود. اشیاء معمولی هیچ پرسشی در او برنمیانگیزند و
امکانهای ناآشنا به گونهای تحقیرآمیز رد میشوند. فلسفه، که شکهایی برمیانگیزد
دربارۀ آنچه تاکنون مسلم پنداشته شده است ، درک حیرت را زنده نگه میدارد و راز را
به جهان بازمیگرداند. با کاستی گرفتن یقین ما در خصوص آنچه هست، امکان آنچه ممکن
است باشد فزونی میگیرد. بدین سان زندگی هرچه بیشتر جالب توجه میشود، نه به دلیل
پاسخهایی که برای پرسشهایی که مطرح میکند فراهم میکند، بلکه فلسفه به دلیل
روند صرف طرح کردن چنین پرسشهایی، ما را از سلطۀ امر واقعی و بالفعل آزاد میکند
و ما را در آستانۀ منطقۀ اندیشۀ آزادیبخش قرار میدهد.
در اینجاست که ما به وظیفۀ واقعی
فلسفه نزدیک میشویم، وظیفهای که تنها فلسفه میتواند به انجام برساند و این همان
چیزی است که توجیه نهایی او را فراهم میسازد. ما میتوانیم این وظیفه را با جلب
توجه به تفاوت بنیادی میان فلسفه و علم بهروشنترین نحو مشاهده کنیم. دانشمند، در
اتاق دربستۀ کوچکی، توجه خود را به بخش معینی از جهان اختصاص میدهد. بدین سان او
در فضایی محدود به نتایج کم یا بیش مشخصی میرسد بیآنکه دمی بیندیشد که آنها چه
ارتباطی با نتایجی دارند که دانشمندان دیگر در ضمن کار در اتاقهای دربستهشان به
آنها رسیدهاند. این سخن به معنای انتقاد کردن از دانشمند نیست، چرا که کار او به
هم بستگی کیهانی همهچیز نیست، اما نباید شگفتزده شد اگر برخی نتایج با یکدیگر
تصادم کنند. بهطور نمونه، برخی از نتایج فیزیک جدید در این لحظه با یافتههای
مکتبی از روانشناسان ناسازگار است، و لذا، اگر آنچه فیزیکدانان دربارۀ جهان
میگویند درست است، آنچه این روانشناسان میگویند نمیتواند درست باشد. از همین
جاست که نیاز به خانهتکانیی برمیخیزد که در آن نتایج حاصل از علوم مختلف را
بتوان ترکیب و مقایسه کرد، تا با نگریستن به کل آنها، بتوانیم استنتاج کنیم که چه
نوع عالمی است که ما در آن زندگی میکنیم، و دربارۀ فرجام زندگی انسان در آن حدسی
بزنیم.
اکنون فلسفه را میتوان کوششی برای
فهم کل عالم تعریف کرد، نه، مانند فیزیک یا زیستشناسی، بخشی خاص از آن، بلکه
تودهای کامل از دادهها که شهودهای اخلاقی انسان معمولی، وجدان دینی اولیای خدا و
لذت زیباشناختی هنرمند، و تاریخ نوع بشر، سهمشان در فهم آن هیچ کمتر از کشفیات
فیزیکدان و زیستشناس نیست. انتظار دانشی تقریباً ثابت و قطعی در خصوص موضوعی که
چنین خصلت فراگیری دارد امری نامعقول است.
در مرتبۀ نخست، خود این موضوع است که در حالت سیلان دائم است. فقط فلسفه نیست که در
حال تغییر و در تناقض با خویش است؛ تاریخ علم آکنده از بقایای نظریههای
کنارگذاشتهشده و قوانین علمی و فرمولهای یک عصر است که در عصر بعد جای خود را به
نظریههای دیگر دادهاند. فیزیکدانان اکنون در حدود هر ده سال یک بار نظریههایی
جدید دربارۀ قوام عالم مادی به ما ارائه میدهند، در حالی که زیستشناسی در حالت
دائمی نزاع بر سر علت و خصلت تکامل حیات است. اما مهمتر از تفاوتها در دادههایی
که فیلسوف دربارۀ آنها نظرورزی میکند تفاوتهایی است که در ذهنهای فیلسوفان وجود
دارد. فلسفه به فهرست کردن امور واقع خشنود نیست، چرا که فلسفه در معنای آنها
تحقیق میکند. فلسفه با ترکیب تجربههای دانشمندان، اولیای خدا، هنرمندان، و
انسانهای معمولی، میپرسد طبیعت عالمی که در آن چنین تجربههایی ممکن است چه باید
باشد. به عبارت دیگر، فلسفه به امور واقع آنقدر علاقهمند نیست که به اهمیت آنها
علاقهمند است. بدین سان اصول گزینش و رد را اثبات میکند که به وسیلۀ آن برخی از
امور واقع باید مهم نشان داده شوند، در حالی که برخی دیگر در مقام امور بیاهمیت
رد میشوند یا در مقام امور موهوم محکوم میشوند؛ فلسفه ارزش نیز تعیین میکند، و
عالم را با توجه به زیبایی یا خیر بودن آن ارزیابی میکند.
اکنون، این جست و جوی معنا و
اهمیت، این وظیفۀ ارزیابی و ارزشگذاری، متضمن ملاحظاتی با خصلتی بسیار شخصی است.
ما بر اساس آنچه میپنداریم مهم است گزینش میکنیم؛ ما بر اساس همانندیهایی که
میپنداریم مهم است گروهبندی و مرتب میکنیم؛ ما برای آنچه زیبا یا خیر تشخیص
میدهیم ارزشهایی تعیین میکنیم. آنچه مهم یا پرمعنا، زیبا یا خیر میپنداریم تا
اندازۀ بسیاری به این امر وابسته است که ما چه نوع ذهنی داریم، و نه تنها وابسته
به اذهان ماست، بلکه به خصایل و خلق و خوهای ما نیز وابسته است. یک شخص در جایی به
دنبال عناصری معمولی میرود و حال آنکه کسی دیگر در همانجا تنها آشوبی از تفاوتها
مشاهده میکند؛ برخی در آنچه دیگران اصرار میورزند باید مجموعهای اتفاقی از
حوادث تصادفی شمرد دست خدا را مشاهده میکنند. بدین ترتیب، در حالی که امور واقع
برای همه یکی است، نتایجی که ما بر پایۀ آنها میگیریم متفاوت خواهند بود. از این
تفاوت نباید شکوه کرد؛ به همان سان که این عالم پر از آدمهای جور واجور است، به
همان سان نیز همه جور ذهن هست که به حقیقتی برای عالم قائل است، و به همین سان
فلسفه را نباید دیگر به این دلیل کنار گذاشت که هر فیلسوف نظامی متفاوت دارد، یا
اخلاقیات را بیاعتبار شمرد به دلیل این امر مسلم که احکام اخلاقی فرق میکنند، یا
دین را بیمعنا اعلام کرد چون صورتهایی بیشمار از اعتقادات دینی وجود دارد.
بنابراین نتیجهگیریهای فلسفه
فاقد یقیناند چون متکی به امور واقع نیستند بلکه متکی به تفسیر و تأویل امور
واقعاند؛ و، وقتی ما از امور واقع فراتر میرویم و میکوشیم معنایی به آنها
بدهیم، میباید عنصر شخصیت را نیز به حساب آوریم. شما و من، به فرض امور واقع
یکسان، نظرهایی متفاوت دربارۀ معنای این امور واقع داریم، و این امر فقطً از آن
روست که ما افرادی متفاوت هستیم. بهطور نمونه، امور واقعی که اعتقادات اشخاص بر
آنها مبتنی است برای همه یکی است، ولی هیچ نظری دربارۀ عالم، هرچند خیالآمیز،
وجود ندارد که کسی بدان معتقد نبوده باشد، و یافتن دلایل عالی برای داشتن هر
عقیدهای در زیر این گنبد کبود ممکن است. پس فهمیدن این نکته آسان است که نگرش ما
به امور واقع و برآورد ما از اهمیت آنها را تا اندازهای خُلق و خوهای ما،
تجربههای ما، آرزوهای ما، و امیدهای ما تعیین میکند؛ و این تا جایی است که اغلب
چنان مینماید که عقل تنها برای این به ما داده شده است که ما بتوانیم
استدلالهایی اختراع کنیم برای آنچه ما بهطور غریزی آرزومند باور کردن آن هستیم.
بیشک، امیدها و آرزوهای ما تا اندازۀ بسیاری یکساناند، هرچند ما سعی میکنیم که
آنها را پنهان کنیم، تفاوتهای انکارناپذیری وجود دارد؛ به طور نمونه، بهشتی که
مسلمانان تشنۀ رسیدن به آن هستند، بهشتی است که افراد در آن پیوسته به عشقبازی
مشغولاند، و به نظر من، تصور قدیمی مسیحیان از سرخوشی حاصل از سرودخوانی در حمد و
ثنای پروردگار نیز به همین اندازه تحملناپذیر است. اما آنچه من در اینجا میخواهم
تأکید کنم آن نقش انکارناپذیری است که آرزوهای ما در املای نتیجهگیریهای ما بازی
میکنند. وقتی این نقش را بپذیریم، دیده خواهد شد که هر فلسفهای به معنایی وصف
حالی شخصی است. این وصف حال تصویری است از عالم، و البته درست است، اما بازتابی از
امیال فیلسوف نیز هست. این عامل شخصی را باید در ارزیابی حقیقت - گویی هر فلسفه
نیز به حساب آورد. دانشمند به عالم اشاره میکند و میگوید: «این امر واقع است»؛
فیلسوف میتواند تنها استنتاجهایش را انجام دهد و بگوید، «به گمان من از این امر
واقع این نتیجه میشود». شما ممکن است با او موافق باشید چون قدرت استدلال او شما
را به این کار مجبور میکند؛ و البته شما ممکن است صرفاً به این دلیل با او موافق
باشید که از قضا در آرزوهای او شریک هستید.
پس بییقینی فلسفه تا اندازهای از
بزرگی پرسشهایی برمیخیزد که فلسفه مطالعه میکند و تا اندازهای از ملاحظات
مربوط به خلق و خوها که ضرورتاً باید در نگرش ما نسبت به این پرسشها تأثیر کنند.
اما خصلت فراگیر مسائل فلسفی، در حالی که فلسفه را به دلیل پاسخهایش نامطمئن
میسازد، در ذهنی که آنها را مطالعه میکند بیتأثیر نیست. فلسفه با آوردن تمامی
قلمرو شناخت در سپهر خودش از آن مسائل نهایی بحث میکند که انسانها را در تمامی
اعصار از هنگامی که اندیشه آغاز شد به درد سر انداخته است. البته، فلسفه برای
آمادگی دست و پنجه نرم کردن با این مسائل خود را به روزآمدترین اطلاعات مسلح
میکند، از جمله، نتایجی که علوم خاص به آنها رسیدهاند. اما فیلسوف، چنانکه
دیدهایم، از تکیه بر این نتایج خشنود نیست؛ آنها برای او صرفاً انگیزهای برای
نظرورزیاند، تخته پرشهایی که او از روی آنها در دریای ناشناخته شیرجه میزند. سخن
کوتاه کنیم، کار او آنجا آغاز میشود که دانشمند دست از کار میکشد. او در پرتو
امور واقعی که پژوهش علمی ثبت کرده به ملاحظۀ مجدد مسائل مهم و ماندگار همۀ اعصار
میپردازد. آیا عالم نقشه یا قصدی دارد، یا آیا صرفا اجتماع اتفاقی اتمهاست؟ آیا
ذهن ويژگی بنیادی عالم است که برحسب آن ما در نهایت بقیۀ عالم را تفسیر میکنیم،
یا آیا تصادف صرف است، گردابی در لای و لجن ازلی، که مقدّر است روزی سفر بیهدفش با
همان اهمیت کوچکی که روزی آغاز شد به پایان برسد؟ آیا خیر و شرّ اصول واقعی و
نهاییاند و مستقل از انسانها وجود دارند، یا آیا آنها صرفاً نامهاییاند که ما
به چیزهایی میدهیم که از اتفاق میپذیریم یا رد میکنیم؟
فلسفه درصدد مطالعۀ بیطرفانۀ این
پرسشهاست، و نه میلی به رسیدن به نتایجی دارد که راحتاند و نه تمایلی به ستودن
خودبینی آدمیان دارد، و نه تمایلی به ساختن عالمی دارد که با آرزوهای آدمیان مطابق
است. بهعکس، فلسفه میکوشد نگرش معتدل نسبت به واقعیت عینی را حفظ کند و حقیقت را
بدون ترس یا هواداری کشف کند.
آن کسانی که برای مطالعۀ این گونه
پرسشهای غیرشخصی وقت صرف میکنند مقیّد به حفظ چیزی شبیه به همین بیطرفی و آزادی
در جهان کنش و عاطفهاند. از آنجا که ملاحظۀ پرسشهای بنیادی به ما نشان میدهد که
چقدر اندک بهیقین میدانیم، فیلسوف آمادۀ پذیرفتن این امکان است که نظرهای مخالف
با نظر خودش همانقدر زیاد یا کم از حقیقت برخوردار باشند که نظرهای خودش. بدین
سان است که فلسفه در اشخاص تحملی به وجود میآورد برای اجتناب از تمایز قائل شدن
میان درست و غلط و خیر و شر و صادق و کاذب و اینها را با آنچه خود شخص کرده یا
معتقد بوده و آنچه عمل و افکار دیگران بوده است یکی دانستن. سرانجام، این نکته که
تاکنون هیچ پاسخ پذیرفتهشدهای برای اکثر پرسشهای بنیادی کشف نشده است برای
متفکر صادق جز این نمیتواند معنایی داشته باشد که همۀ نظامهای فلسفی تاکنون
ساختهشده تا اندازهای باطلاند. آن کسانی که هیچ بویی از فلسفه نبردهاند تمایل
دارند با تبدیل حدسهای دیگر افراد به اصول جزمی برای همۀ پرسشهایی که مستعد برهان
نیستند جایی در شناخت فراهم کنند. از سوی دیگر، فیلسوف اذعان میکند که حتی این به
اصطلاح شناخت او شناختی ظنی و حدسی است، و او افراطیگری و تعصب و جزماندیشی را
نه تنها اموری خلاف ادب میداند، بلکه آنها را خیانت به حقیقت میشمرد. بنابراین،
از برای خود این پرسشهایی که فلسفه مطالعه میکند، و از برای روشهایی که با
استفاده از آنها به این پرسشها میپردازد، و نه از برای مجموعه پاسخهایی که او
مطرح میکند، است که فلسفه را باید ارزش گذاشت.
ذهن آدمی از رهگذر بزرگی عالمی که
در آن تأمل میکند به بزرگی خود میرسد. ذهن بدین سان از دایرۀ هدفها و امیال
کوچکی که زندان زندگی هرروزی اکثر ما را تشکیل میدهد میگریزد و، با فراموش کردن
تمناهای ناچیز حواس و دردهایی که خویشتن آدمی را میسازد، به همسخنی با آن چیزی
برکشیده میشود که بزرگتر از خویشتن اوست. این بزرگی ذهن از جنبۀ عملی به پیدایش
صفات تحمل عقیدۀ مخالف و عدالت و تفاهم میانجامد و اینها چیزهایی است که امید
اصلی آدمیان به بهروزی جهان امروز در رشد آنها نهفته است.
٭
این مقاله ترجمهای است از:
C. E. M. Joad, “Philosophy and Life,” Journal of Philosophical Studies,
Vol. 3, No. 11, (Jul., 1928), pp. 349-356.
نسخۀ پی دی اف ترجمۀ
فارسی، در اینجا.
|