فلسفه و زندگی
چهارشنبه، ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ | 
Tuesday, 23 April 2024 | 
شماره: ۳۵
عنوان: فلسفه و زندگی
نويسنده: جود
مترجم: محمد سعيد حنايي کاشاني
درج: يكشنبه، ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳ | ۷:۱۶ ب ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۳ | ۷:۲۴ ب ظ
موضوع: فلسفه



فلسفه و زندگی٭

نوشتۀ سی ای ام جود


ترجمۀ محمدسعید حنایی کاشانی

زبان خارجی (۱)، نیمسال دوم ‏۹۳‏-۹۲، متن اول

 

 

 

من مطمئن‌ام که فلسفه تأثیری مهم در زندگی دارد. هرچند این تأثیر مستقیم نیست، و البته تأثیری نیز نیست که ‏توصیف آن به آسانی ممکن باشد. ‏

مقصودم از گفتن این سخن که تأثیر فلسفه مستقیم نیست، این است که فلسفه، برخلاف دین، به ما اندرز ‏نمی‌دهد که یک نوع از زندگی را بر نوعی دیگر از زندگی ترجیح دهیم؛ به عبارت دیگر، فلسفه هیچ پیام مشخصی ‏ندارد. با این همه، واقعیت این است که هرکس که مدتی، مثلا دو سه سالی، به مطالعۀ مسائل فلسفی می‌پردازد، ‏درمی‌یابد که نگاهش به زندگی به‌طور عمیق متفاوت با آن چیزی شده است که پیش از آغاز به مطالعۀ فلسفه ‏داشت. هرچند این تفاوت هیچ رابطۀ چندان آشکاری با مسائل مطالعه‌شده ندارد، باز به آسانی ممکن نیست که ‏بگوییم این تفاوت شامل چه چیزی است. با این همه، من می‌خواهم در این مقاله (نخستین مقاله از مجموعه ‏مقالات دربارۀ پرسش‌های فلسفی) سعی کنم تا جای ممکن و تا جایی که می‌توانم به اختصار نشان دهم که فلسفه ‏چه نوع تأثیری در کسانی دارد که آن را مطالعه می‌کنند، و این تأثیر چگونه به وجود می‌آید. ‏

بسیار مناسب خواهد بود که بحث را با مشخص کردن کارهایی آغاز کنیم که فلسفه برای ما انجام نمی‌دهد، تا ‏یک وقت به انتظارهای کاذبی از منافع نهفته در مطالعۀ فلسفه دلخوش نشویم. فلسفه به ما کمک نخواهد کرد تا به ‏افزایش درآمدمان بپردازیم، یا به موفقیت‌های اجتماعی دست یابیم، یا تأثیرگذاری شخصیت‌هایمان را افزایش دهیم، ‏یا در میان دوستان‌مان محبوبیتی به دست آوریم. حتی ممکن است عکس همۀ این کارها را هم انجام دهد. و، از ‏آنجا که اکثر مردم امروز ارزش هر مطالعه‌ای را با معیار نتایج ملموس آن و برحسب موفقیت دنیوی می‌سنجند، ‏ارزش واقعی فلسفه در زیر ابر پنهان است. فلسفه، که بقای آن را از یک سو گسترش علم عامه‌پسند تهدید ‏می‌کند و از سویی دیگر دست اندازی‌های روان‌شناسی، از چشم عموم افتاده است، و تمایل بر این است که ‏ناشکیبایانه (‏impatiently‏) در مقام عملی بیهوده در بازی با کلمات کنار گذاشته شود. به‌ويژه آنکه گاهی گفته ‏می‌شود که فلسفه هیچ رابطه‌ای با زندگی ندارد، و به هیچ نتیجۀ قطعی و در نزد عموم مقبولی نرسیده است. ‏

اکنون هریک از این اتهام‌ها را جداگانه بررسی می‌کنیم. اگر مقصود از اتهام نخست این است که فلسفه مسائل ‏عملی زیستن هرروزی را برای ما حل نکرده است، این اتهام را می‌باید پذیرفت. اگر زندگی هنر است، فیلسوفان ‏هنرمندان آن نیستند، و مطالعۀ فلسفه نیز شناختی به فنون آن نمی‌بخشد. اگر زندگی را همچون بازی شطرنج ‏بشمریم، فلسفه راه حلی حاضر - آماده برای آن به دست نمی‌دهد؛ و حال آنکه، تا آنجا که فیلسوفان ادعا کرده‌اند ‏که مطالعۀ آثارشان دانشجو را آمادۀ کار زندگی کرده است، این ادعا به‌طور عمده بی‌اساس است. این ادعا که ‏دانستن فلسفه به‌طور مستقیم هیچ تأثیری در کار زیستن ندارد، با مشاهدۀ زندگی فیلسوفان به‌آساتی اثبات می‌شود. ‏فیلسوف سیاسی در مقام شهروند یا سیاستمدار چندان بهتر از همسایگانش نیست. ارباب مابعدالطبیعه نمی‌توانند ‏پاسخی مقبول و از نظر برهانی درست به پرسش‌هایی از این قبیل بدهند که جهان چگونه آغاز شد و آیا به‌طور ‏مکانیکی کار می‌کند، یا آیا خدایی هست، یا آیا چیزی از قبیل ماده هست. اخلاقیات فیلسوف اخلاقی نیست که ‏به‌طور بارز برتر از اخلاقیات انسان معمولی باشد. او به‌ويژه و ضرورتاً به دلیل آنچه به «مزاج فلسفی» مشهور است ‏فردی استثنائی نیست. او چندان آرامتر و خوش خلق‌تر از مردم کوچه و بازار نیست، او هم احتمالاً وقتی بند ‏کفشش پاره می‌شود همان قدر بدخلق می‌شود، یا وقتی به قطار نمی‌رسد به زمین و زمان دشنام می‌دهد. شناخت ‏همۀ نظام‌های اخلاقی که بشر از هنگام شروع به اخلاقی شدن ارائه کرده است سبب نمی‌شود که فیلسوف به ‏انسانی خوب بدل شود، و اندیشیدن یقیناً او را آدمی سعادتمند نمی‌سازد. حتی ممکن است که سعادت و شناخت ‏از جهاتی ناسازگار باشند، ولذا ما امروز هنوز با این انتخاب رو به رو هستیم، انتخابی که یونانیان مدت‌ها قبل ‏مطرح کردند، و آن انتخاب میان خوکی کامروا بودن یا سقراطی ناکام است. اما این امر نباید سبب تشویش شود، ‏چون این پرسش که آیا سعادت یگانه چیزی است که مطلوب است خود پرسشی فلسفی است، و این پرسش را ‏می‌توان به صورت‌های مختلف پاسخ داد.‏

نتیجه این است که هنگامی که سخنران دربارۀ فلسفه با این پرسش ناگزیر رو به رو می‌شود که «فلسفه چه ‏حُسنی دارد؟» او به اکراه ناگزیر می‌شود اذعان کند که، برخلاف روانکاوی، که شما را قادر می‌سازد افکار مرموز ‏دوستان‌تان را بخوانید، یا ادبیات، که موضوعاتی مناسب برای گفت و گوی فکری در اختیار شما قرار می‌دهد، یا ‏علم، که شما را قادر می‌سازد ماشین‌سواری کنید، فلسفه هیچ ارزش مستقیمی ندارد.‏

و، بگذارید در این باره صادق باشیم، این انتقاد جدی است. عصر ما، عصری که نگاه بخور و بخر به زندگی ‏‏(‏the stomach and pocket view of life‏) بر آن حاکم است، از هرآنچه به او عرضه می‌شود می‌خواهد تأییدی ‏بگیرد مبنی بر اینکه چقدر با آن «چیزی» می‌شود خرید. بنابراین آموزشی که از آن شغلی بیرون نمی‌آید، آموزشی ‏که به عبارت دیگر هیچ امتیاز خاصی در تلاش معاش به کسی اعطا نمی‌کند، از چشم می‌افتد. به‌طور نمونه، در ‏دانشگاه‌های جدیدتر امریکا، آموزش منحصر به موضوعات به‌اصطلاح عملی، مهندسی و کشاورزی یا پزشکی، ‏است و حال آنکه از آموزش ریاضیات محض و فلسفه و حتی تاریخ غفلت می‌شود. چیزی شبیه به همین حالت به ‏دیگر دانشگاه‌های امریکا در حال سرایت است، و باید بی‌پرواتر از من باشد کسی که می‌تواند همچنان مدعی باشد ‏همین گرایش در اینجا محسوس نیست. با این همه، ما می‌گوییم، ما برای آموزش هزینه می‌کنیم و می‌خواهیم در ‏عوض چیزی که برایش هزینه می‌کنیم چیزی به ما بازگردد.‏

این البته درست همان ادعایی است که من باید دست آخر رد کنم؛ اما نکتۀ مهم این است که ما نباید مفهوم ‏مزد و پاداش را به‌طور نامناسبی محدود کنیم. داشتن لقمه‌ای نان و شغلی خوب در این جهان یقیناً مزد و پاداش به ‏حساب می‌آید. اما آیا توانایی روشن اندیشیدن و همدردی با دیگران و تحمل نظر مخالف که از فهم مؤثر آراء و ‏مشکلات دیگران به وجود می‌آید و عادت به پژوهش نامغرضانۀ فکری مزد و پاداش نیست؟ آیا اینها چیزی به کمال ‏و غنای زندگی‌های ما نمی‌افزایند؟ جهان جدید روی هم رفته پاسخ می‌دهد که نه، چیزی به زندگی‌های ما ‏نمی‌افزایند. در اینجاست که فلسفه پا پیش می‌گذارد و چالشی را به عهده می‌گیرد که این پاسخ به‌تلویح ‏برمی‌انگیزد، چرا که یکی از مهمترین تأثیرهای غیرذاتی فلسفه به پرسش گرفتن تمامی مقیاس ارزش‌هایی است که ‏نگرش عُرفی (‏the conventional attitude‏) بر آنها مبتنی است. فیلسوف می‌پرسد دست یافتن به شغلی خوب در ‏زندگی چه اهمیتی دارد، اگر در هنگامی که به چنین شغلی دست یافته‌ایم هیچ تصوری از درست زیستن نداشته ‏باشیم؟ و او سپس می‌تواند خاطرنشان کند که درست زیستن فقط آن دارایی‌های غیرمادی‌اند که فلسفه می‌تواند ‏درصدد تحقق‌شان برآید، دارایی‌هایی که در غیاب آنها حتی موفقیت‌آمیزترین زندگی مادی را می‌توان ناکام گفت. ‏بدین طریق، مطالعۀ فلسفه می‌تواند سبب شود که ما همان معیارهایی را تقبیح کنیم که فلسفه را با آنها محکوم ‏می‌کردیم. اما هنوز زود است که به چنین نتیجه‌ای برسیم.‏

اکنون بازگردیم به فرض دوم در این حکم که فلسفه برخلاف علم هیچ‌گونه نتایج قطعی به ما ارائه نمی‌کند. اگر ‏مراد از نتایج قطعی مجموعه‌ای کامل از پاسخ‌های پذیرفته‌شده برای همۀ پرسش‌هایی است که نوع بشر را از ‏هنگامی که آغاز به نظرورزی کرد متحیر کرده است، می‌باید اذعان کرد که فلسفه هیچ چیزی برای نشان دادن ‏ندارد. فیلسوف، به جای ساختمان‌سازی بر بنیادهایی که سلفش گذاشته است، بیشترین توان خود را صرف انتقاد ‏کردن از آن کسانی می‌کند که پیش از او بوده‌اند، از این رو با فرضیه‌های آنان به جدال برمی‌خیزد و در ‏نتیجه‌گیری‌هایشان شک می‌کند. حتی یک فلسفه هم نیست که همۀ فیلسوفان با آن موافقت کنند، چنانکه مثلاً ‏جدول ضربی هست که همۀ ریاضیدانان با آن موافقت دارند. افزون بر این، بسیاری از جدال‌های فکری فیلسوفان ‏دربارۀ این امر است که دقیقاً چه چیز است که محل نزاع آنان است. از همین جاست که این سخن طعنه‌آمیز ‏مطرح می‌شود که فیلسوف مانند کوری است که در اتاق تاریک دنبال گربه‌ای سیاه است که نیست.‏

اکنون که به‌صراحت اتهام‌های مطرح علیه فلسفه را بیان کردیم، و جنبه‌هایی از این اتهام‌ها را که می‌توانند ‏اساسی استوار نیز داشته باشند خاطرنشان کردیم، ببینیم فلسفه در دفاع از خود چه پاسخی دارد. در وهلۀ نخست، ‏این اتهام که فلسفه به هیچ گونه نتیجه‌گیری قطعی نمی‌رسد، گرچه به معنایی درست است، تنها به معنایی بسیار ‏نامعمول (‏Pickwickian‏) درست است. حیات همۀ علوم زیر نام فلسفه آغاز شد. ستاره‌شناسی، ریاضیات، ‏زیست‌شناسی و فیزیک در روزگار یونانیان شاخه‌هایی از فلسفه بودند و تا مدت‌ها خصلت صرفاً نظری داشتند و از ‏این رو آنها فلسفه ماندند. اما آنها همینکه به شناختی قطعی دست یافتند از فلسفه جدا شدند و خود علومی ‏مستقل شدند. فلسفه بدین سان در وضعیت غم‌انگیز مدیر مدرسه‌ای قرار گرفت که به‌ناگزیر می‌باید نظاره‌گر از ‏دست دادن شاگردان آینده‌دارش باشد. دانش قطعی هیچ جایی در فلسفه ندارد، و در این کناره‌گیری باشکوه از ‏واقعیت بی‌شعور است که مردمان در فلسفه جذابیت بسیار یافته‌اند.‏

لحظه‌ای فرض کنیم که فلسفه یکسره فاقد نتیجه است، و هرگز چیزی به موجودی اطلاعات ما از جهان ‏نمی‌افزاید و توانایی آن را هم ندارد. پس، آیا فلسفه بی‌ارزش است؟ اگر ما در همین پایین‌ترین سطح ارزشگذاری ‏فلسفه را قرار دهیم، و بپذیریم که این بدترین چیزی است که دربارۀ فلسفه گفته شده است، پس معلوم می‌شود که ‏فلسفه نوعی بازی است. این بازی بازی کشف کردن دلایل برای آن چیزهایی است که ما دوست داریم بر اساس ‏غریزه به آنها اعتقاد پیدا کنیم؛ ولی یافتن این دلایل با این همه غریزه نیست. این غریزۀ کنجکاوی فکری است، و ‏غریزه‌ای است که تنها فلسفه می‌تواند آن را به‌طور کامل ارضا کند. مسلم است که بدن برای حفظ آمادگی نیازمند ‏ورزش است، و فوتبال و مشت‌زنی و تقویت عضلات (ژیمناستیک) را حتی فایده‌گرایان نیز می‌ستایند. اما ذهن نیز ‏درست به‌ اندازۀ بدن به تمرین نیازمند است، و فلسفه، که تقویت عضلات ذهن است، پیشه‌ای است که بیش از ‏هرچیز دیگر ذهن را خانه‌تکانی می‌کند و آن را آماده نگه می‌دارد. این کار را فلسفه با استدلال و دیالکتیک انجام ‏می‌دهد. استدلال می‌تواند سرگرم‌کننده باشد، و از این حیث هیچ استدلالی مانند استدلال فلسفی نیست. ‏بنابراین، خود به نتیجه نرسیدن استدلال فلسفی از جذابیت‌های آن است. هر استدلالی دربارۀ امور واقع هنگامی ‏که آن امور واقع شناخته شوند به پایان می‌رسد. اگر شما با کسی دربارۀ زمان ترک قطار لندن به مقصد نیوکاسل ‏بحث کنید، این بحث همواره به جایی می‌رسد که در آنجا کسی برنامۀ حرکت قطارها را می‌گیرد و به آن نگاه ‏می‌کند. هنگامی که این کار اتفاق افتد، دیگر هیچ سخنی برای گفتن باقی نمی‌ماند. پس هر استدلالی بجز ‏استدلال فلسفی مرهون آن کسی است که علم دارد. اکنون تولید امر واقع تمرین هوش را با غیرضروری ساختن ‏آن منتفی می‌کند. فلسفه، که یگانه صورت مطالعه است که در آن هیچ چیز را نمی‌توان به‌طور قطع شناخت، تنها ‏مطالعه‌ای است که پیروانش را از محدودیت‌های شناخت مبتنی بر امور واقع می‌رهاند.‏

اما فلسفه چیزی بیش از بازی است، و در زندگی‌های ما به شیوه‌هایی تأثیر می‌کند که عمیق‌تر از شیوه‌های ‏ورزش‌های ذهنی است. این تأثیر عملی فلسفه از راه‌های بسیار مختلف اعمال می‌شود. فلسفه چیزی معمولی را ‏برمی‌گزیند و به ما نشان می‌دهد که دربارۀ آن بسیار کمتر از آنچه انتظار داشتیم می‌دانیم. به‌طور نمونه، صندلیی که ‏به‌طور معمول چهارپایه‌ای چوبی در زیر نشیمنگاهی مربع و چوبی به نظر می‌آید، تأمل فلسفی می‌تواند نشان دهد ‏که این اندیشه‌ای در علم باری تعالی، قرارگاه نفوس، مجموعه‌ای از داده‌های حسی، پاره‌ای از روان‌شناسی خود ما، ‏یا فکرتی از عقل کل است. فلسفه می‌تواند دلایل بسیار محکمی برای این فرض به دست دهد که صندلی هریک از ‏این چیزها و همۀ این چیزهاست، و، اگرچه فلسفه نمی‌تواند به‌طور قطع اثبات کند که صندلی کدام یک از این ‏چیزهاست، دست کم کاملاً اطمینان می‌دهد که صندلی فقط صندلی نیست. از این دیدگاه ارزش فلسفه در ‏بی‌یقینی آن قرار دارد. کسی که هیچ گونه آشنایی با فلسفه ندارد زندگی‌اش سراسر در زندان پیشداوری‌ها و پسندها ‏و اعتقادات مبتنی بر عادت از جامعه‌ای می‌گذرد که او از اتفاق در آن زاده شده است، و نیز دوره‌ای که در آن به سر ‏می‌برد. اگر او در ترکیه زاده شده باشد، می‌پندارد که حق دارد چهار همسر داشته باشد؛ اگر در انگلستان زاده شده ‏باشد، حق دارد تنها یک همسر داشته باشد. اگر او در ۴۰۰ قبل از میلاد زاده شده باشد، می‌پندارد خورشید به گرد ‏زمین می‌چرخد و اگر در ۱۹۰۰ میلادی زاده شده باشد، نظری مخالف با آن دارد. هیچ کدام از نظرهایی که او دارد ‏نتیجۀ اندیشۀ مستقل نیست؛ همۀ آنها محصول اعتقاداتی‌اند که، چون بدون تصویب عقل او بالیده‌اند، صرفاً ‏انعکاسهای اعتقادات و پیشداوری‌های عصر اویند. برای چنین انسانی جهان به چیزی عاری از هوش و بدیهی ‏تبدیل می‌شود. اشیاء معمولی هیچ پرسشی در او برنمی‌انگیزند و امکان‌های ناآشنا به گونه‌ای تحقیرآمیز رد ‏می‌شوند. فلسفه، که شک‌هایی برمی‌انگیزد دربارۀ آنچه تاکنون مسلم پنداشته شده است ، درک حیرت را زنده نگه ‏می‌دارد و راز را به جهان بازمی‌گرداند. با کاستی گرفتن یقین ما در خصوص آنچه هست، امکان آنچه ممکن است ‏باشد فزونی می‌گیرد. بدین سان زندگی هرچه بیشتر جالب توجه می‌شود، نه به دلیل پاسخ‌هایی که برای پرسش‌هایی ‏که مطرح می‌کند فراهم می‌کند، بلکه فلسفه به دلیل روند صرف طرح کردن چنین پرسش‌هایی، ما را از سلطۀ امر ‏واقعی و بالفعل آزاد می‌کند و ما را در آستانۀ منطقۀ اندیشۀ آزادی‌بخش قرار می‌دهد.‏

در اینجاست که ما به وظیفۀ واقعی فلسفه نزدیک می‌شویم، وظیفه‌ای که تنها فلسفه می‌تواند به انجام برساند و ‏این همان چیزی است که توجیه نهایی او را فراهم می‌سازد. ما می‌توانیم این وظیفه را با جلب توجه به تفاوت ‏بنیادی میان فلسفه و علم به‌روشن‌ترین نحو مشاهده کنیم. دانشمند، در اتاق دربستۀ کوچکی، توجه خود را به ‏بخش معینی از جهان اختصاص می‌دهد. بدین سان او در فضایی محدود به نتایج کم یا بیش مشخصی می‌رسد ‏بی‌آنکه دمی بیندیشد که آنها چه ارتباطی با نتایجی دارند که دانشمندان دیگر در ضمن کار در اتاق‌های دربسته‌شان ‏به آنها رسیده‌اند. این سخن به معنای انتقاد کردن از دانشمند نیست، چرا که کار او به هم بستگی کیهانی همه‌چیز ‏نیست، اما نباید شگفت‌زده شد اگر برخی نتایج با یکدیگر تصادم کنند. به‌طور نمونه، برخی از نتایج فیزیک جدید ‏در این لحظه با یافته‌های مکتبی از روان‌شناسان ناسازگار است، و لذا، اگر آنچه فیزیکدانان دربارۀ جهان می‌گویند ‏درست است، آنچه این روان‌شناسان می‌گویند نمی‌تواند درست باشد. از همین جاست که نیاز به خانه‌تکانیی ‏برمی‌خیزد که در آن نتایج حاصل از علوم مختلف را بتوان ترکیب و مقایسه کرد، تا با نگریستن به کل آنها، بتوانیم ‏استنتاج کنیم که چه نوع عالمی است که ما در آن زندگی می‌کنیم، و دربارۀ فرجام زندگی انسان در آن حدسی ‏بزنیم.‏

اکنون فلسفه را می‌توان کوششی برای فهم کل عالم تعریف کرد، نه، مانند فیزیک یا زیست‌شناسی، بخشی ‏خاص از آن، بلکه توده‌ای کامل از داده‌ها که شهودهای اخلاقی انسان معمولی، وجدان دینی اولیای خدا و لذت ‏زیباشناختی هنرمند، و تاریخ نوع بشر، سهم‌شان در فهم آن هیچ کمتر از کشفیات فیزیکدان و زیست‌شناس ‏نیست. انتظار دانشی تقریباً ثابت و قطعی در خصوص موضوعی که چنین خصلت فراگیری دارد امری نامعقول ‏است.‏
در مرتبۀ نخست، خود این موضوع است که در حالت سیلان دائم است. فقط فلسفه نیست که در حال تغییر و ‏در تناقض با خویش است؛ تاریخ علم آکنده از بقایای نظریه‌های کنارگذاشته‌شده و قوانین علمی و فرمول‌های یک ‏عصر است که در عصر بعد جای خود را به نظریه‌های دیگر داده‌اند. فیزیکدانان اکنون در حدود هر ده سال یک بار ‏نظریه‌هایی جدید دربارۀ قوام عالم مادی به ما ارائه می‌دهند، در حالی که زیست‌شناسی در حالت دائمی نزاع بر سر ‏علت و خصلت تکامل حیات است. اما مهمتر از تفاوت‌ها در داده‌هایی که فیلسوف دربارۀ آنها نظرورزی می‌کند ‏تفاوت‌هایی است که در ذهن‌های فیلسوفان وجود دارد. فلسفه به فهرست کردن امور واقع خشنود نیست، چرا که ‏فلسفه در معنای آنها تحقیق می‌کند. فلسفه با ترکیب تجربه‌های دانشمندان، اولیای خدا، هنرمندان، و انسان‌های ‏معمولی، می‌پرسد طبیعت عالمی که در آن چنین تجربه‌هایی ممکن است چه باید باشد. به عبارت دیگر، فلسفه به ‏امور واقع آن‌قدر علاقه‌مند‌ نیست که به اهمیت آنها علاقه‌مند است. بدین سان اصول گزینش و رد را اثبات ‏می‌کند که به وسیلۀ آن برخی از امور واقع باید مهم نشان داده شوند، در حالی که برخی دیگر در مقام امور ‏بی‌اهمیت رد می‌شوند یا در مقام امور موهوم محکوم می‌شوند؛ فلسفه ارزش نیز تعیین می‌کند، و عالم را با توجه به ‏زیبایی یا خیر بودن آن ارزیابی می‌کند.‏

اکنون، این جست و جوی معنا و اهمیت، این وظیفۀ ارزیابی و ارزشگذاری، متضمن ملاحظاتی با خصلتی ‏بسیار شخصی است. ما بر اساس آنچه می‌پنداریم مهم است گزینش می‌کنیم؛ ما بر اساس همانندی‌هایی که ‏می‌پنداریم مهم است گروهبندی و مرتب می‌کنیم؛ ما برای آنچه زیبا یا خیر تشخیص می‌دهیم ارزش‌هایی تعیین ‏می‌کنیم. آنچه مهم یا پرمعنا، زیبا یا خیر می‌پنداریم تا اندازۀ بسیاری به این امر وابسته است که ما چه نوع ذهنی ‏داریم، و نه تنها وابسته به اذهان ماست، بلکه به خصایل و خلق و خوهای ما نیز وابسته است. یک شخص در ‏جایی به دنبال عناصری معمولی می‌رود و حال آنکه کسی دیگر در همانجا تنها آشوبی از تفاوت‌ها مشاهده می‌کند؛ ‏برخی در آنچه دیگران اصرار می‌ورزند باید مجموعه‌ای اتفاقی از حوادث تصادفی شمرد دست خدا را مشاهده ‏می‌کنند. بدین ترتیب، در حالی که امور واقع برای همه یکی است، نتایجی که ما بر پایۀ آنها می‌گیریم متفاوت ‏خواهند بود. از این تفاوت نباید شکوه کرد؛ به همان سان که این عالم پر از آدم‌های جور واجور است، به همان ‏سان نیز همه جور ذهن هست که به حقیقتی برای عالم قائل است، و به همین سان فلسفه را نباید دیگر به این دلیل ‏کنار گذاشت که هر فیلسوف نظامی متفاوت دارد، یا اخلاقیات را بی‌اعتبار شمرد به دلیل این امر مسلم که احکام ‏اخلاقی فرق می‌کنند، یا دین را بی‌معنا اعلام کرد چون صورت‌هایی بی‌شمار از اعتقادات دینی وجود دارد.‏

بنابراین نتیجه‌گیری‌های فلسفه فاقد یقین‌اند چون متکی به امور واقع نیستند بلکه متکی به تفسیر و تأویل امور ‏واقع‌اند؛ و، وقتی ما از امور واقع فراتر می‌رویم و می‌کوشیم معنایی به آنها بدهیم، می‌باید عنصر شخصیت را نیز ‏به حساب آوریم. شما و من، به فرض امور واقع یکسان، نظرهایی متفاوت دربارۀ معنای این امور واقع داریم، و این ‏امر فقطً از آن روست که ما افرادی متفاوت هستیم. به‌طور نمونه، امور واقعی که اعتقادات اشخاص بر آنها مبتنی ‏است برای همه یکی است، ولی هیچ نظری دربارۀ عالم، هرچند خیال‌آمیز، وجود ندارد که کسی بدان معتقد نبوده ‏باشد، و یافتن دلایل عالی برای داشتن هر عقیده‌ای در زیر این گنبد کبود ممکن است. پس فهمیدن این نکته ‏آسان است که نگرش ما به امور واقع و برآورد ما از اهمیت آنها را تا اندازه‌ای خُلق و خوهای ما، تجربه‌های ما، ‏آرزوهای ما، و امیدهای ما تعیین می‌کند؛ و این تا جایی است که اغلب چنان می‌نماید که عقل تنها برای این به ما ‏داده شده است که ما بتوانیم استدلال‌هایی اختراع کنیم برای آنچه ما به‌طور غریزی آرزومند باور کردن آن هستیم. ‏بی‌شک، امیدها و آرزوهای ما تا اندازۀ بسیاری یکسان‌اند، هرچند ما سعی می‌کنیم که آنها را پنهان کنیم، ‏تفاوت‌های انکارناپذیری وجود دارد؛ به طور نمونه، بهشتی که مسلمانان تشنۀ رسیدن به آن هستند، بهشتی است ‏که افراد در آن پیوسته به عشقبازی مشغول‌اند، و به نظر من، تصور قدیمی مسیحیان از سرخوشی حاصل از ‏سرودخوانی در حمد و ثنای پروردگار نیز به همین اندازه تحمل‌ناپذیر است. اما آنچه من در اینجا می‌خواهم تأکید ‏کنم آن نقش انکارناپذیری است که آرزوهای ما در املای نتیجه‌گیری‌های ما بازی می‌کنند. وقتی این نقش را ‏بپذیریم، دیده خواهد شد که هر فلسفه‌ای به معنایی وصف حالی شخصی است. این وصف حال تصویری است از ‏عالم، و البته درست است، اما بازتابی از امیال فیلسوف نیز هست. این عامل شخصی را باید در ارزیابی حقیقت - ‏گویی هر فلسفه نیز به حساب آورد. دانشمند به عالم اشاره می‌کند و می‌گوید: «این امر واقع است»؛ فیلسوف ‏می‌تواند تنها استنتاج‌هایش را انجام دهد و بگوید، «به گمان من از این امر واقع این نتیجه می‌شود». شما ممکن ‏است با او موافق باشید چون قدرت استدلال او شما را به این کار مجبور می‌کند؛ و البته شما ممکن است صرفاً ‏به این دلیل با او موافق باشید که از قضا در آرزوهای او شریک هستید.‏

پس بی‌یقینی فلسفه تا اندازه‌ای از بزرگی پرسش‌هایی برمی‌خیزد که فلسفه مطالعه می‌کند و تا اندازه‌ای از ‏ملاحظات مربوط به خلق و خوها که ضرورتاً باید در نگرش ما نسبت به این پرسش‌ها تأثیر کنند. اما خصلت ‏فراگیر مسائل فلسفی، در حالی که فلسفه را به دلیل پاسخ‌هایش نامطمئن می‌سازد، در ذهنی که آنها را مطالعه ‏می‌کند بی‌تأثیر نیست. فلسفه با آوردن تمامی قلمرو شناخت در سپهر خودش از آن مسائل نهایی بحث می‌کند که ‏انسانها را در تمامی اعصار از هنگامی که اندیشه آغاز شد به درد سر انداخته است. البته، فلسفه برای آمادگی ‏دست و پنجه نرم کردن با این مسائل خود را به روزآمدترین اطلاعات مسلح می‌کند، از جمله، نتایجی که علوم ‏خاص به آنها رسیده‌اند. اما فیلسوف، چنانکه دیده‌ایم، از تکیه بر این نتایج خشنود نیست؛ آنها برای او صرفاً ‏انگیزه‌ای برای نظرورزی‌اند، تخته پرش‌هایی که او از روی آنها در دریای ناشناخته شیرجه می‌زند. سخن کوتاه ‏کنیم، کار او آنجا آغاز می‌شود که دانشمند دست از کار می‌کشد. او در پرتو امور واقعی که پژوهش علمی ثبت ‏کرده به ملاحظۀ مجدد مسائل مهم و ماندگار همۀ اعصار می‌پردازد. آیا عالم نقشه‌ یا قصدی دارد، یا آیا صرفا ‏اجتماع اتفاقی اتمهاست؟ آیا ذهن ويژگی بنیادی عالم است که برحسب آن ما در نهایت بقیۀ عالم را تفسیر ‏می‌کنیم، یا آیا تصادف صرف است، گردابی در لای و لجن ازلی، که مقدّر است روزی سفر بی‌هدفش با همان ‏اهمیت کوچکی که روزی آغاز شد به پایان برسد؟ آیا خیر و شرّ اصول واقعی و نهایی‌اند و مستقل از انسان‌ها وجود ‏دارند، یا آیا آنها صرفاً نام‌هایی‌اند که ما به چیزهایی می‌دهیم که از اتفاق می‌پذیریم یا رد می‌کنیم؟

فلسفه درصدد مطالعۀ بی‌طرفانۀ این پرسش‌هاست، و نه میلی به رسیدن به نتایجی دارد که راحت‌اند و نه تمایلی ‏به ستودن خودبینی آدمیان دارد، و نه تمایلی به ساختن عالمی دارد که با آرزوهای آدمیان مطابق است. به‌عکس، ‏فلسفه می‌کوشد نگرش معتدل نسبت به واقعیت عینی را حفظ کند و حقیقت را بدون ترس یا هواداری کشف کند.‏

آن کسانی که برای مطالعۀ این گونه پرسش‌های غیرشخصی وقت صرف می‌کنند مقیّد به حفظ چیزی شبیه به ‏همین بی‌طرفی و آزادی در جهان کنش و عاطفه‌اند. از آنجا که ملاحظۀ پرسش‌های بنیادی به ما نشان می‌دهد که ‏چقدر اندک به‌یقین می‌دانیم، فیلسوف آمادۀ پذیرفتن این امکان است که نظرهای مخالف با نظر خودش همان‌قدر ‏زیاد یا کم از حقیقت برخوردار باشند که نظرهای خودش. بدین سان است که فلسفه در اشخاص تحملی به وجود ‏می‌آورد برای اجتناب از تمایز قائل شدن میان درست و غلط و خیر و شر و صادق و کاذب و اینها را با آنچه خود ‏شخص کرده یا معتقد بوده و آنچه عمل و افکار دیگران بوده است یکی دانستن. سرانجام، این نکته که تاکنون هیچ ‏پاسخ پذیرفته‌شده‌ای برای اکثر پرسش‌های بنیادی کشف نشده است برای متفکر صادق جز این نمی‌تواند معنایی ‏داشته باشد که همۀ نظام‌های فلسفی تاکنون ساخته‌شده تا اندازه‌ای باطل‌اند. آن کسانی که هیچ بویی از فلسفه ‏نبرده‌اند تمایل دارند با تبدیل حدس‌های دیگر افراد به اصول جزمی برای همۀ پرسش‌هایی که مستعد برهان نیستند ‏جایی در شناخت فراهم کنند. از سوی دیگر، فیلسوف اذعان می‌کند که حتی این به اصطلاح شناخت او شناختی ‏ظنی و حدسی است، و او افراطی‌گری و تعصب و جزم‌اندیشی را نه تنها اموری خلاف ادب می‌داند، بلکه آنها را ‏خیانت به حقیقت می‌شمرد. بنابراین، از برای خود این پرسش‌هایی که فلسفه مطالعه می‌کند، و از برای روش‌هایی ‏که با استفاده از آنها به این پرسش‌ها می‌پردازد، و نه از برای مجموعه پاسخ‌هایی که او مطرح می‌کند، است که ‏فلسفه را باید ارزش گذاشت.‏

ذهن آدمی از رهگذر بزرگی عالمی که در آن تأمل می‌کند به بزرگی خود می‌رسد. ذهن بدین سان از دایرۀ هدف‌ها ‏و امیال کوچکی که زندان زندگی هرروزی اکثر ما را تشکیل می‌دهد می‌گریزد و، با فراموش کردن تمناهای ناچیز ‏حواس و دردهایی که خویشتن آدمی را می‌سازد، به همسخنی با آن چیزی برکشیده می‌شود که بزرگتر از خویشتن ‏اوست. این بزرگی ذهن از جنبۀ عملی به پیدایش صفات تحمل عقیدۀ مخالف و عدالت و تفاهم می‌انجامد و اینها ‏چیزهایی است که امید اصلی آدمیان به بهروزی جهان امروز در رشد آنها نهفته است.‏

 

٭ این مقاله ترجمه‌ای است از:‏

‏‎ C. E. M. Joad, “Philosophy and Life,”‎‏ Journal of Philosophical Studies, Vol. 3, No. 11, (Jul., ‎‎1928), pp. 349-356.‎

 

نسخۀ پی دی اف ترجمۀ فارسی، در اینجا.



مشاهده [ ۷۹۰۸ ]

next top prev
روزنامه‌ها دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9