چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳ | 
Wednesday, 30 October 2024 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<۸۰۸۱۸۲

۸۳

۸۴۸۵۸۶۸۷۸۸۸۹۹۰>آخر

: صفحه


شماره: ۲۶۰
درج: جمعه، ۸ آذر ۱۳۸۷ | ۶:۵۷ ب ظ
آخرين ويرايش: جمعه، ۸ آذر ۱۳۸۷ | ۷:۰۸ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • دوشنبه ۱۱ آذر

 در روز دوشنبه ۴ آذر نتوانستیم مجلس بزرگداشت همکار فقیدمان دکتر سهراب علوی‌نیا را برگزار کنیم، چرا که این روز مصادف شد با خاکسپاری همکار عزیز دیگرمان دکتر ابوالقاسم ذاکرزاده. با سپاس از سخنرانان ارجمند و خانواده‌ی محترم و گرامی دکتر علوی‌نیا این مراسم در هفته‌ی آینده، روز دوشنبه ۱۱ آذرماه، برگزار خواهد شد.

 



۰

شماره: ۲۵۹
درج: پنجشنبه، ۷ آذر ۱۳۸۷ | ۱:۲۴ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۷ آذر ۱۳۸۷ | ۱:۲۴ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • وای بر کم‌فروشان

امشب بعد از اینکه یکی دو ساعتی قدم زدم و هوایی خوردم، در هنگام گذر از کنار میوه‌فروشی محله، «حاجی ارزونی چیذر»، گفتم پرتقالی بخرم و این یکی دو روز آخر هفته را جشن بگیرم. به سوی پیشخوان کوچک کنار مغازه‌ی اصلی، دهنه‌ی اول، رفتم که پرتقالهای تامسون ارزان‌قیمتی را در طبق ریخته بود. خلوت بود و کسی نبود. گفتم دو کیلو پرتقال. جوانی که بیکار آنجا ایستاده بود آمد و کیسه‌ای را پر از پرتقال کرد و روی ترازو گذاشت. به اعداد و ارقام روی ترازو نگاه کردم. قیمت را زده بود: ۱۲۹۰. نگاهی دوباره به قیمت پرتقالها که روی چوبی با خط درشت نوشته بود انداختم. نوشته بود: ۱۰۸۰. به ترازودار که جوانکی خیکی بود، گفتم: «۱۲۹۰ حساب کردی؟» گفت: «آره». گفتم: «اونجا که نوشته ۱۰۸۰!» نگاهی به جوانک کناری انداخت و سریع قیمت را عوض کرد و حساب کرد. دو کیلو بیشتر نمی‌خواستم. چندتا پرتقال را به سرعت در آورد و بی‌آنکه بتوانم ببینم وزنش چقدر شد، پولش را گرفت. ترازو هنوز آرام نگرفته بود. قبضی هم به من نداد.

چندباری است که متوجه شده‌ام باید وقتی می‌روم خرید حواسم را حسابی جمع کنم. گاهی کالاها را زیادتر از آنکه هست حساب می‌کنند، در برخی جاهای شلوغ همیشه چند کالای اضافی هم به اسم آدم فاکتور می‌شود، یا قیمتها با برچسبها نمی‌خواند. در جاهایی مانند بالای شهر مردم عادت ندارند قیمت چیزی را بپرسند یا فاکتورها را نگاه کنند و خودشان جمع بزنند. هرچه گفتند می‌پردازند. پول خرد هم اصلا وجود ندارد. همه چیز به هزار یا پانصد ختم می‌شود. گاهی شاید اصلا سوء نیتی در کار نباشد. شاید صاحب مغازه اصلا در این میان مقصر نباشد. شاید صاحب‌ مغازه‌ی آینده است که دارد برای خودش پس‌انداز می‌کند. به هر حال، کسی را متهم نمی‌کنم. اما وقتی می‌روید خرید، اگر مثل من پولدار نیستید، حسابی حواس‌تان را جمع کنید، چون ممکن است همیشه چهار پنج هزارتومان بیش از خریدتان بپردازید.

حالا که رسیدیم به اینجا یادی هم از دکتر ذاکرزاده‌ی عزیز بکنم. چند سال پیش با جمعی از همکاران رفتیم درکه که ناهاری بخوریم. دکتر ذاکرزاده می‌خواست مهمان‌مان کند. بعد از اینکه ناهار خوردیم، نوبت به صورت حساب رسید و دکتر ذاکرزاده پرداخت. در هنگام خروج از او پرسیدیم که پولش چقدر شد، با توجه به اینکه پول زیادی از جیبش خارج شده بود. گفت: ۸۰ هزارتومان (آن موقع زیاد بود، حالا پولی نیست. کی می‌گه ما در حال پیشرفت نیستیم! این همه ترقی را چطور نمی‌بینید!). با توجه به آنچه خورده بودیم و تعدادمان و قیمتهایی که در صورت غذا دیده بودیم جور در نمی‌آمد. در خیابان بودیم و می‌خواستیم سوار ماشین بشویم. دکتر ذاکرزاده بی‌اعتنا بود و می‌گفت مهم نیست، برویم. بالاخره، یکی از همکاران صورت‌حساب را گرفت و رفت پیش صندوقدار. بعد از چند دقیقه خندان آمد. بیش از ۴۰ هزارتومان پس گرفته بود! چیزهایی که ما نخورده بودیم به پای‌مان نوشته بود.


۰

شماره: ۲۵۸
درج: شنبه، ۲ آذر ۱۳۸۷ | ۱۱:۳۴ ب ظ
آخرين ويرايش: شنبه، ۲ آذر ۱۳۸۷ | ۱۱:۳۹ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • ذاکرزاده هم رفت!

بعد از هم اتاقی‌ام نوبت به همسایه‌ی کناری‌ام رسید که از دروازه‌ی مرگ بگذرد. آخرین باری که دکتر ذاکرزاده را دیدم ساعت ۱۰ بود، قبل از اینکه به کلاس بروم. ظهر که بیرون آمدم او دیگر نبود که با هم به ناهار برویم. حدود ۱۱ دکتر ایلخانی از جلوی اتاقش رد شده بود، سلامی کرده بود، جوابی نداده بود، رفته بود تا ببیند چرا جوابی نمی‌دهد، دیده بود دکتر ذاکرزاده نفسش بالا نمی‌آید، کمی به پشتش زده بود و تکانش داده بود، بعد دیده بود رنگ چهره‌اش دارد سرخ و کبود می‌شود، سراسیمه بیرون دویده بود، به نوریان گفته بود به درمانگاه دانشگاه زنگ بزند و دکتر خبر کند. دکتری در درمانگاه نبود. دانشجویان را به کمک خوانده بود و دویده بود ماشین بیاورد. او را به سرعت به بیمارستان طالقانی رسانده بود. پزشکان آمده بودند و معاینه‌اش کرده بودند، قلبش را بارها مالش داده بودند، شوک الکتریکی داده بودند، اما فایده‌ای نداشت. قلب او دیگر نمی‌زد. او دیگر باز نمی‌گشت. دکتر ذاکرزاده با یک دانشجوی دکتری در اتاق خودش کلاس داشت. دانشجو را فرستاده بود از کتابخانه کتابی بیاورد. برای همین در اتاقش باز بود و دکتر ایلخانی او را دیده بود. در همین اثنا دچار حمله شده بود. البته سابقه‌ی در بیماریهای قلبی نداشت. سالم و سرحال می‌نمود. اما خواهرش که آمد گفت فشار خونش زیاد بود، اما آن را پنهان می‌کرد و جدی نمی‌گرفت.

دکتر ذاکرزاده از سال ۷۲ یا ۷۳ بود که به گروه ما پیوست. او از اوایل سالهای ۴۰ به آلمان رفته بود و در چند رشته تحصیل کرده بود و دکتری گرفته بود. مرد پرشور و بانشاطی بود. با شور و حرارت از اعتقاداتی که داشت دفاع می‌کرد. «حقیقت» را خیلی دوست داشت و می‌کوشید مانند آلمانیها «بی‌تعارف» و «صریح» باشد. همین حالت گاهی او را در نزد دیگران عصبی و پرخاشگر جلوه می‌داد. اما مردی بسیار مهربان و باصفا بود. بعد از هر بگو مگو با فروتنی عذرخواهی و دلجویی می‌کرد. او همسن دکتر علوی‌نیا بود. ۶۵ سالگی سن بازنشستگی از کار است، اما گویا برای همکاران من به سن بازنشستگی از زندگی تبدیل شده است. با این تفاصیل معلوم نیست که بزرگداشت دکتر علوی‌نیا را بتوانیم در روز دوشنبه برگزار کنیم. اگر فردا مراسم خاکسپاری دکتر ذاکرزاده انجام نشود، دوشنبه را احتمالا می‌باید به مراسم خاکسپاری او اختصاص دهیم.

دانشجویان و همکاران اداری دانشگاه امروز همدلی و همدردی بسیاری کردند. هرگز گمان نمی‌کردم «مرگ» در محیطی عمومی بتواند این‌قدر دردناک باشد. به همه‌ی آنان تسلیت می‌گویم و برای دکتر ابوالقاسم ذاکرزاده‌ی عزیز از خداوند منان مغفرت و شادی روان و برای خانواده‌ی محترمش صبر و اجر طلب می‌کنم. آمین.


۰

شماره: ۲۵۷
درج: شنبه، ۲ آذر ۱۳۸۷ | ۲:۵۵ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۳ آذر ۱۳۸۷ | ۱۱:۲۸ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • و خدا جمعه را آفرید و کوهها را نیز!

امروز صبح رفتم دربند و بعد از سالها یکسره تا شیرپلا رفتم، چون تنها نبودم. با دایی‌ام قرار گذاشته بودم. دومین بار بود که در این یکی دوماه با هم کوه می‌رفتیم. یک ماه پیش رفتیم درکه و تا پلنگ‌چال یکسره رفتیم. اصلاً گمان نمی‌کردم طاقت این همه پیاده‌روی و کوه‌پیمایی را داشته باشد — یکی دو سالی از من بزرگتر است. اما خوب آمد و اصلا به روی خودش هم نیاورد. من هم پا به پایش رفتم.

۷ صبح قرار داشتیم. منتظر نشدم تا زنگ بزند. به موقع رفتم بیرون تا معطل کفش پوشیدن من نشود. هواعالی بود. آسفالتها از باران دیشب خیس بود و نم هوا تنفس را لذت‌بخش می‌کرد. چنددقیقه‌ای ایستادم و محو خیابان و هوا شدم. دوربین را در آوردم تا ثبت لحظات خوش امروز را از همان خیابان جلو خانه آغاز کنم. ساعت ۷:۰۵ بود که رسید. راه که افتادیم، پرسید: کجا بریم. گفتم: دربند. بار پیش درکه رفتیم. اگر موافقی هربار یک جا بریم. روی همین نوار حرکت کنیم. بعد می‌ریم «کلک‌چال» و بعد هم «دارآباد». موافقت کرد. سر راه نان سنگکی گرفتیم و ساعت از ۷:۳۰ گذشته بود که به دربند رسیدیم. دو طرف خیابان از میدان پایین دربند تا بالا تقریباً پر بود. تا بالا رفتیم. جایی نبود. پایین آمدیم و در راه برگشت از دربند، جایی نزدیک به پایان خیابان یکطرفه‌ ماشین را پارک کردیم. راه که افتادیم هوا داشت آفتاب می‌شد. اما هرچه بالاتر رفتیم هوا سردتر و ابری‌تر شد. گهگاه بارانی هم می‌گرفت. دائم نگران بودم که نکند مجبور شویم از نیمه‌راه برگردیم. اما دایی جان مشتاق و صبور و ماجراجو بود. این چنین بود که در مه و باران تا شیرپلا رفتیم. به شیر پلا که رسیدیم هوا آفتابی شده بود. ساعت از ۴ گذشته بود که به خانه بازگشتیم. (امشب یک ۹ تایی عکس از امروز گذاشته‌ام. اگر خدا بخواهد، فردا یک ۳۰ تای دیگر باز اضافه می‌کنم).


۰

شماره: ۲۵۶
درج: سه شنبه، ۲۸ آبان ۱۳۸۷ | ۸:۱۶ ب ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۲۸ آبان ۱۳۸۷ | ۸:۱۸ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • به ياد دوست




۱

اول<۸۰۸۱۸۲

۸۳

۸۴۸۵۸۶۸۷۸۸۸۹۹۰>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9