چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳ | 
Wednesday, 30 October 2024 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<۸۰۸۱۸۲۸۳

۸۴

۸۵۸۶۸۷۸۸۸۹۹۰>آخر

: صفحه


شماره: ۲۵۵
درج: جمعه، ۲۴ آبان ۱۳۸۷ | ۱۰:۳۲ ب ظ
آخرين ويرايش: جمعه، ۲۴ آبان ۱۳۸۷ | ۱۰:۳۸ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • فصل سرد

یادداشت بی‌ارزش یک دانشجوی فلسفه که در مهرماه ٨٧، به دلیل عقاید مذهبی‌اش، از دانشگاه شهید بهشتی اخراج شد:


جمعه ۱۷ آبان

ساعت ۵ بعد از ظهر است. غروب دلگیر یک روز جمعه. هوا کم کم تاریک می شود. و چیزی سرد و سیاه که در هوا موج می زند... جمعه‌ای است با تصویری محو از زنی با چشمهای سبز که گفت: «حق نداری بیایی. گفته‌اند دیگر نمی‌توانی بیایی. دست من نیست. متأسفم. کاری نمی‌توانم برایت بکنم». جمعه‌ای است با تصویری از یک بعد از ظهر یکشنبه. و زنی که گفت: «خانم، وظیفۀ من نیست. نمی‌توانم کارنامه‌تان را برایتان مهر بزنم. در حیطۀ وظایف کاری من نیست. متأسفم». و چشمهایی که در آن روز یکشنبه تار شدند، و شاید داشتند تار می شدند... تصویری از مردی که روزی، شاید چند هفته قبل، با نگاهی ثابت، سرد و بی‌رحم گفت: «آقای فلانی جلسه دارند. شما نمی‌توانید به اتاقشان بروید. من وظیفه دارم که ..... نخیر خانم. سازمان سنجش مسئول ورود دانشجوهاست. خودش هم می‌تواند هر وقت خواست آنها را اخراج کند...» مردی که یکسره گفت و گفت.... تا اشکها، اشکهای واقعی دختر ٢٠ سالۀ رو به رویش، او را ملتفت کردند که قضیه جدیتر از اینهاست، که بحث نقص مدارک و اشتباهاتی در کنکور و غیره نیست. که کسی که رو به روی او ایستاده است یک «انسان» است. که این انسان در «رنج» است. زندگیی که وارونه شد. و دستی نامرئی که سر رسید، مثل خاطره ای در کودکی، سالها قبل: وقتی دستی در صبح یک روز سرد زمستانی لحافت را پس می زد: «شهرزاد، مدرسه‌ات دیر شد»، یا مثل وقتی که وسایل ساختمان بازی را روی فرش پهن کرده بودی و پسرکی، از آنهایی که چشمهایشان برق می‌زند، فرش را از زیرت می‌کشید، پایی لگوها را به هم می‌ریخت، و خانۀ «زنان کوچک»ات را خراب می‌کرد. دستی سر رسید و در یک چشم به هم زدن، دیگر هیچ چیز نبود. چیزی جز ویرانی، نابودی، آشفتگی،.... دست کارش را تمام کرد و رفت. و من هنوز اینجایم. دارم به لگوهای ویران شده‌ام، به خانۀ شکستۀ «زنان کوچک»ام، به جای لحاف روی پیراهنم نگاه می‌کنم. دست مدتهاست که رفته. ویران کرد و رفت. و من هنوز در حسرت خانۀ کوچکم، لحاف گرمم، و شاید دستهای مهربانی هستم که به کمکم بیایند. که خانه‌ام را دوباره برایم بسازند. که گرمم کنند. روزها می‌گذرند. و هوا سردتر و سردتر می شود. و من نمی‌خواهم بپذیرم، که باید بلند شد، آرام ، آرام... و در هوای سرد رفت. من کنار ساختمان ویرانم، در آرزوی لحاف گرمم، نشسته‌ام. و دنیا سردتر و سردتر و تاریکتر و تاریکتر می شود...


۰

شماره: ۲۵۴
درج: سه شنبه، ۱۴ آبان ۱۳۸۷ | ۱:۲۴ ق ظ
آخرين ويرايش: سه شنبه، ۱۴ آبان ۱۳۸۷ | ۱:۲۶ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • و دیگر هیچ‌کس به هیچ‌چیز نیندیشید

دوشنبه‌ی قبل در کلاس ساعت ۸ صبح داشتم به همراه دانشجویان متنی انگلیسی را می‌خواندم که دیدم دوتن از دانشجویان بی‌آنکه متنی در پیش روی خود گذاشته باشند به من زل زده‌اند و دست به سینه نشسته‌اند. پرسیدم: «متن‌تان را به همراه نیاورده‌اید!» یکی از آنان گفت: «ما اخراج شده‌ایم. برای خداحافظی آمده‌ایم». بی‌اختیار پرسیدم: «چرا؟» و او گفت: «چی چرا؟ چرا اخراج شده‌ایم؟» شاید تعجب کرده بود که چرا چنین پرسشی کرده‌ام. مگر نمی‌دانم. می‌خواست توضیح بدهد که نگذاشتم ادامه دهد. گفتم: «خب، باشه ... مهم نیست». می‌دانستم. اما وقتی آنان را در کلاس دیدم با خودم اندیشیده بودم که شاید مسأله به خوبی و خوشی تمام شده است. همین بود که تردید کرده بودم. کلاس که تمام شد آن که مسن‌تر بود جلو آمد و گفت ما اخراج شده‌ایم، چون بهایی هستیم. فقط می‌خواستیم بگوییم که دلیل اخراج ما اعتقادات دینی بوده است و نه فساد اخلاقی.


۱۸

شماره: ۲۵۳
درج: پنجشنبه، ۹ آبان ۱۳۸۷ | ۱:۰۴ ق ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۹ آبان ۱۳۸۷ | ۱:۰۴ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • یاد

سالهای تحصیلی دیگر آن رازآمیزی و افسونگری خود را برایم از دست داده‌اند. نمی‌دانم چرا هرچه می‌گذرد علاقه و کششم نسبت به این محیط روز به روز کمتر می‌شود. از کارم و از زندگی‌ام متنفرم. این روزها دارم با خودم حساب می‌کنم چندسال دیگر می‌توانم خودم را بازنشسته کنم. اگر تا سه سال دیگر، غیر از امسال، قوانین به همین وضع باشد، ۲۵ ساله خواهم شد. و می‌توانم بازنشسته شوم. در خیال شروع یک زندگی تازه هستم. کاری دیگر، شهری دیگر، شاید هم کشوری دیگر. بهتر بود چندسال پیش این کار را می‌کردم و قید همه‌چیز را می‌زدم. خب، نکردم. حالا، مهم نیست. چندسال دیگر هم صبر می‌کنم. از ابتدای سال تحصیلی به این صندلی که می‌نگرم جای خالی‌اش را احساس می‌کنم. شاد و سرحال بود و هرگز از چهره‌اش به راز درونش پی نمی‌بردی. همیشه می‌خندید. برای همین بود که این رباعی خیام را در زیر شیشه میزش گذاشته بود. گاهی که می‌دیدمش می‌فهمیدم که دیشب یادداشت مرا خوانده است. همیشه به یاد من بود. یادش می‌کنم.

 


۰

شماره: ۲۵۲
درج: جمعه، ۱۹ مهر ۱۳۸۷ | ۱۲:۰۴ ق ظ
آخرين ويرايش: جمعه، ۱۹ مهر ۱۳۸۷ | ۱۲:۰۶ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • سیاهیهای عصر مدرن

آنچه «جهان مدرن» نامیده می‌شود برای همۀ انسانهای این کرۀ خاکی «نور» و «شادی» و «نیکبختی» و «آزادی» و «رفاه» و برخورداری از «کرامت» انسانی و «حقوق مدنی» را به همراه نداشت. بخش بزرگی از جهان قرن بیستم، به‌ويژه اروپا، شاهد بی‌سابقه‌ترین جنایتهایی بود که تا آن روزگار در تاریخ بشر دیده یا شنیده شده بود. شاید از همین رو بود که در نزد برخی از بزرگترین روشنفکران اروپایی قرن بیستم شاهد تعابیری همچون «تاریکی» برای این دوره بودیم. در این میان کشورهایی همچون روسیه و آلمان و اسپانیا و ایتالیا، در سالهای قبل از جنگ جهانی دوم، و کشورهای اروپای شرقی و روسیه در فردای بعد از جنگ، بیشترین سهم را از این «تاریکی» و گسترش آن داشتند. و البته این «تاریکی» بیشترین قربانی را نیز از میان «روشنفکران» گرفت، روشنفکرانی که شاید خود زمانی بی‌هیچ آینده‌نگری، و به نام «ایدئولوژی»، در برقراری این «تاریکی» سخت از جان و دل کوشیده بودند.


۰

شماره: ۲۵۱
درج: چهارشنبه، ۳ مهر ۱۳۸۷ | ۱۲:۳۲ ق ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۳ مهر ۱۳۸۷ | ۱۲:۳۲ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

زندگانی بشر هولناک است و هنوز بی‌معنا، چنانکه یک دلقک فرجامی شوم برای او فراهم تواند کرد.

نیچه (چنین گفت زرتشت، پیشگفتار، بند ۷)

  • شهسوار سیاه، شهسوار سفید و دلقک

سینما هنری ترکیبی است. در این هنر صدا و تصویر، رنگها و اشکال، نور و تاریکی، مکان و زمان، حرکت و سکون، و سرانجام، و نه کمتر از بقیه، کلمات از عناصر سازنده‌اند. هر کدام از این عناصر می‌توانند نشانه‌هایی حامل معنا باشند. معانی وقتی در اختیار مخاطب قرار می‌گیرند و برای او مفهوم می‌شوند که در سپهر یا جهان مشترکی بیان شده باشند که برای گوینده/مؤلف و شنونده/مخاطب آشنا و در دسترس باشند. این سپهر مشترک است که جهان فرهنگی گوینده/مؤلف و شنونده/مخاطب را می‌سازد. از آنجا که جهانهای فرهنگی متعدد و مختلفی وجود دارد، با زبانها و نشانه‌ها و معانی متفاوت، در انتقال معنای هرنشانه از یک جهان فرهنگی به جهان فرهنگی دیگر ممکن است نوعی دگردیسی و کژی و کاستی روی دهد. وظیفۀ ناقد در مقام تأویل‌کننده و مفسر آثار هنری این است که پلی باشد میان جهان فرهنگی مؤلف و جهان فرهنگی مخاطب برای ایجاد جهان مشترکی که شاید همواره آشنا و در دسترس نباشد. هنگامی که این جهانهای فرهنگی تفاوتهای زبانی و تاریخی و اجتماعی بسیاری داشته باشند و بیگانه از یکدیگر نیز باشند، این وظیفه البته دشوارتر خواهد شد، چون ناقد در مقام تأویل‌کننده و مفسر باید قادر باشد آنچه را «مطلقاً دیگر» است به چیزی مأنوس و آشنا و مفهوم در زیست‌جهان مخاطب خود تبدیل کند. بخشی از این کار باید به روشن کردن و مشخص کردن معنای «کلمات» و «نشانه‌»هایی اختصاص یابد که برای فهم متن مؤلف ضروری است، اگر کلمات و نشانه‌ها معانی دلبخواهی نداشته باشند و در سپهر خصوصی باقی نمانند.

برای بحث از فیلم «شهسوار سیاه» ناگزیر بوده‌ام ابتدا به روشن کردن برخی مفاهیم اساسی و کلیدی زبانی بپردازم که ممکن است برای خواننده ناآشنا بوده باشد. شاید خوانندگانی با همۀ این مفاهیم آشنا بوده‌اند. از آنان برای تکرار مکررات پوزش می‌طلبم. آنان می‌توانند «درآمد» را نخوانند.


۲

اول<۸۰۸۱۸۲۸۳

۸۴

۸۵۸۶۸۷۸۸۸۹۹۰>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / چهارشنبه، ۹ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9