پنجشنبه، ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | 
Wednesday, 30 October 2024 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<

۸۵

۸۶۸۷۸۸۸۹۹۰۹۱۹۲۹۳۹۴۹۵>آخر

: صفحه


شماره: ۲۵۰
درج: دوشنبه، ۱۸ شهريور ۱۳۸۷ | ۹:۰۱ ب ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۱۸ شهريور ۱۳۸۷ | ۹:۱۱ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • مرد ناآرام

«جلال» مشهورترین نویسنده و روشنفکر دهه‌های ۴۰ و ۵۰ ایران بود. از همین رو بود که لزومی نداشت کسی نام او را کامل بگوید. انگار «جلال» فقط او بود، همان طور که سالها بعد، «دکتر» هم گویی فقط «شریعتی» بود. اما این مرد واقعاً که بود؟ نویسنده، مترجم، محققق، روشنفکر، مبارز، چریک، کمونیست، سوسیالیست، ملی، متدین، بی‌دین، هُرهُری.... شاید او همۀ اینها بود و شاید هم واقعاً هیچ کدام نبود، چنانکه امروز بسیاری می‌خواهند بگویند. اما او هرکه بود و هرکه شد، سنگی را برگرداند که دیگر کسی نمی‌تواند آن را به جای اولش برگرداند. شاید خودش هم هیچ تصوری از تأثیرش نداشت و شاید به فکرش هم خطور نمی‌کرد که اگر ۱۰ یا ۲۰ سال دیگر زنده می‌بود چه چیزهای شگفتی در این جهان می‌دید. شاید بهترین تقدیر برای آدمهایی مانند او و شریعتی همین بود که به ۵۰ سالگی هم نرسند.

«روشنفکر»ی شغل نیست، همان‌طور که آموزگاری یا نویسندگی می‌تواند شغل باشد. بنابراین، در «روشنفکر» نامیدن کسی گاهی نمی‌توان پی برد که به‌راستی مقصود چیست. اما برای کسانی مانند جلال، یا سارتر و سعید، شاید نتوان کلمه‌ای توصیفی‌تر از همین «روشنفکر» یافت. بلی، جلال روشنفکر بود و برای همین خیلی دلش می‌خواست بداند که روشنفکر کیست؟ و شاید برای اینکه خیلی زور زده بود تا روشنفکر باشد. مردی که می‌خواست از همه‌چیز سر در بیاورد، مردی که می‌خواست همه چیز را بداند. مردی که می‌خواست «رهبر» باشد، مردی که می توانست «رهبر» باشد، چون خوب می‌توانست همه را دور خودش جمع کند. شاید برای همین بود که تکیه کلامش «رئیس» بود.

جلال خواه و ناخواه امروز بخشی از تاریخ فکری این سرزمین است. شاید تندخو و عصبی بود. شاید شتاب زده و گستاخ بود. شاید بدزبان و هتاک بود. شاید ویرانگر و نابود‌کننده بود. شاید بیگانه و غریب بود. شاید همۀ اینها و خیلی چیزهای دیگر نیز بود. اما بالاخره جلال بود.
۴۰ سال از مرگ او گذشته است. اما کسی همتای او نبوده است. کسی دل شیر نداشته است. به نظر می‌آید که جلال «شیردل» بود. شاید همین بود که او را «رهبر» روشنفکری می‌کرد. شاید روشنفکران به «رهبر» نیاز داشتند وشاید تمام این شور و شرها برای «رهبر» شدن بود. و مگر به دست نیاورد؟

* به یاد چهل و یکمین سال درگذشت جلال آل احمد (۱۳۴۶-۱۳۰۲)، روزنامه سرمایه، دوشنبه، ۱۸ شهریور ۱۳۸۷، ش ۸۲۷، ص ۲۴.


۰

شماره: ۲۴۹
درج: دوشنبه، ۱۸ شهريور ۱۳۸۷ | ۳:۲۳ ق ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۱۸ شهريور ۱۳۸۷ | ۳:۲۳ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • سخنان حکمت‌آمیز

امروز بعد از مدتها به اینترنت پرسرعت دست یافتم و توانستم بسیاری از فایلهای سنگینی را که دوستان هنرمند و خوش‌ذوقم و البته نادیده‌ام برایم می‌فرستند از درون صندوق به درون رایانه‌ام منتقل کنم. از م. ح. و پ. ل. که هردو نقاشان هنرمندی هستند، به‌ويژه، بابت پاورپوینتهای زیبایی که برایم می‌فرستند، سپاسگزارم. در میان یکی از این نامه‌ها که چندان پرحجم نبود، اما لای بقیه گیر کرده بود، سخنان حکیمانۀ زیبایی بود که سخت به دلم نشست:

در زندگی به نقطه‌ای می‌رسی که پی می‌بری: چه کسی برایت اهمیت دارد، چه کسی هرگز اهمیت نداشته است، چه کسی از این پس اهمیت نخواهد داشت .... و چه کسی همیشه اهمیت خواهد داشت. بنا براین، نگران کسانی که در گذشته‌ات بوده‌اند نباش، حتماً دلیلی وجود دارد که آنان نتوانستند ترا تا آینده‌ات همراهی کنند.

گاهی ما تنها زمانی به معنای یک دوستی واقعی پی می‌بریم که دیگر بسیار دیر شده است. بنابراین، از آنجايی که من دلم نمی‌خواهد بگذارم چنین اتفاقی رخ دهد، ریسمان ترا به قلبم گره میزنم تا هرگز از دستت ندهم.

گاهی به اندازهای در گیر این مسئله می‌شویم که چه کسی درست و چه کسی غلط می‌گوید که از یاد می‌بریم درست و غلط چیست؟

گاهی اوقات به‌قدری به زندگی و مسائل خود مشغول می‌شویم که ممکن است حتی توجه نکنیم که اجازه داده‌ایم دوستان‌مان از دستمان بروند.

دوستان انسان مانند بادکنک هستند، اگر بگذاری از دستت بروند، دیگر ممکن است نتوانی دوباره بدست‌شان آوری.

هرگاه برای بار دوم فرصتی در برابرت قرار گرفت، آن را با هردو دست بقاپ، و اگر آن فرصت زندگی‌ات را عوض می‌کند بگذار عوض کند.

همین.


۰

شماره: ۲۴۸
درج: جمعه، ۱۵ شهريور ۱۳۸۷ | ۷:۴۸ ب ظ
آخرين ويرايش: جمعه، ۱۵ شهريور ۱۳۸۷ | ۷:۴۸ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • پوست انداختن

دارم پوست می‌اندازم. از چهارشنبه‌شب وقتی وارد سونای بخار شدم ریزش پوستم شروع شد. ابتدا از سر شانه‌هایم شروع شد، و رفته رفته سوزش نه چندان شدیدی را در آنجا حس کردم؛ در هنگام خشک کردن خودم سعی می‌کردم هوله روی پوستم کشیده نشود. هنوز آثار سفر از روی پوستم پاک نشده است، حتی در عکسی هم که در مهمانی شنبه‌شب گرفتم پیدا بود که آفتاب‌خورده‌ام. اما این تمامش نیست. نه، واقعاً.

دارم به دورانی دیگر قدم می‌گذارم. شاید برمی‌گردم به همان حال و هوایی که در سالهای دور داشتم. شاید این تجربۀ دهساله دیگر به پایان خودش نزدیک شده است. به هر حال، دیگر خواهم شد. پوست خواهم انداخت. مطمئنم.


۰

شماره: ۲۴۷
درج: يكشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۷ | ۱۰:۱۷ ب ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۷ | ۱۰:۲۵ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • عذرخواهی

دوستان عزیزی با نام و نشان واقعی مرا به حلقه‌های دوستانۀ خود در سایتهای مختلف مانند «یاری»، «گودریدر»، «فلیکستر» و .... دعوت می‌کنند. اما من متأسفم که نمی‌توانم به درخواست این دوستان جواب دهم. من از نظر اتصال به اینترنت در تنگنایم، چون خط تلفنم «پی سی ام» است و بیش از ۲۶ کیلو بایت بیشتر کشش ندارد، تازه این هم به لطف اولیای «سرور» دانشگاه هر روز گلوگاهش تنگتر می‌شود و جز در ساعاتی از روز حتی نمی‌شود یک ای میل گرفت. نیم ساعت طول می‌کشد تا من صندوقم را فقط ببینم. مسنجرها هم تقریباً در اکثر اوقات باز نمی‌شوند. باری، به دلیل نارسایی خط تلفنم از ADSL نیز نمی‌توانم استفاده کنم و هربار اتصال به اینترنت برایم مصائبی دارد که ترجیح می‌دهم از آن صرف نظر کنم و به فرسودگی روان و اعصابم یاری نکنم. تغییر محل مسکونی و در نتیجه تغییر خط تلفن نیز در حال حاضر برایم مقدور نیست. بنابراین، از همۀ دوستان تقاضا دارم مرا به هیچ «انجمن» اینترنتی دعوت نکنند، به مسنجرها اضافه نکنند و آفلاین برایم نفرستند. از همۀ دوستانی که پاسخی دریافت نکرده‌اند و چندبار این دعوتها را انجام داده‌اند صمیمانه پوزش می‌خواهم.


۰

شماره: ۲۴۶
درج: يكشنبه، ۲۷ مرداد ۱۳۸۷ | ۲:۱۲ ق ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۲۷ مرداد ۱۳۸۷ | ۲:۱۲ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • مرداد مرگبار

یک هفته‌ای سفر بودم. هرگز فکر اتصال به اینترنت را به ذهنم راه ندادم و فراموش کردم همه‌چیز و همه‌کس را. تمام این تابستان به تدارک سفر گذشت. در واقع، می‌باید اواخر این هفته به یک سفر دانشگاهی مفت و مجانی در آن سوی آبها می‌رفتم، دست کم یک هفته‌ای مجانی بود، اما تصمیم داشتم دو سه هفته‌ای هم خودم بگردم. فرصت پیش‌بینی‌نشده‌ای بود. اما نگذاشتند. من هم بیکار ننشستم و بالاخره به وعده‌ای که به خودم برای امسال داده بودم عمل کردم و زدم به آب. «آب» برای متولد تیر حیاتی است. بد نبود. خیلی خوش نگذشت، چون تجربۀ کمی داشتم. اما برایم بسیار درسها داشت: دربارۀ خودم و دربارۀ جهان. در نخستین روز بازگشت، وقتی خواندم که فریدون فاطمی، سرویراستار نشر مرکز و مترجم، مرده است بُهتم زد. مرد نازنینی بود. گشاده‌رو و خندان بود و مانند همۀ اهل فرهنگ زجردیده و رنج‌کشیده. رحمت خدا بر او باد. مرگ مهرداد فخیمی، فیلمبردار «غریبه و مه» بیضایی، نیز مایۀ تأسف بود. فیلمبرداری‌های درخشان او در سالهای دهۀ ۵۰ حادثه‌ای در سینمای ايران بود. قبل از سفر نیز خبر درگذشت محمد مهدی فولادوند، پدر دوست نازنینم حامد فولادوند را خوانده بودم. برای همۀ آنها شادی ابدی آرزو می‌کنمو به بازماندگان‌شان تسلیت می‌گویم.


۱

اول<

۸۵

۸۶۸۷۸۸۸۹۹۰۹۱۹۲۹۳۹۴۹۵>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / پنجشنبه، ۱۰ آبان ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9