جمعه، ۷ دی ۱۴۰۳ | 
Friday, 27 December 2024 | 
• برای دسترسی به بایگانی سايت قدیمی فلُّ سَفَه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی روزانه بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به بایگانی زمانی بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.
• برای دسترسی به نسخه RSS بخش روزنامه اينجا کليک کنيد.

موضوع:    
اول<۱۲۸۱۲۹

۱۳۰

۱۳۱۱۳۲۱۳۳>آخر

: صفحه


شماره: ۲۳
درج: چهارشنبه، ۲۶ مرداد ۱۳۸۴ | ۸:۴۸ ب ظ
آخرين ويرايش: پنجشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۴ | ۷:۲۱ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • پدرم مرد

امروز صبح پدرم مرد.


۲۱۸۲۷

شماره: ۲۲
درج: شنبه، ۲۲ مرداد ۱۳۸۴ | ۹:۳۶ ب ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۲۳ مرداد ۱۳۸۴ | ۳:۴۴ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • دموکراسی حداقلی و حداکثری

نخستين شماره‌ی فصلنامه‌ی فرهنگی - فلسفی «مدرسه» در اوايل مردادماه منتشر شده بود، اما من تا همين دو روز پيش نمی‌دانستم! يکی از مباحث ويژه‌ی اين شماره «دموکراسی حداقلی و حداکثری» بود و گفت و گويی هم با من در اين باره صورت گرفته بود که اکنون آن را در اينجا در دسترس می‌گذارم. شايد وقتی ديگر مشروحتر به اين مسأله پرداختم.


۴۰۳۰

شماره: ۲۱
درج: دوشنبه، ۱۰ مرداد ۱۳۸۴ | ۷:۴۴ ب ظ
آخرين ويرايش: دوشنبه، ۱۰ مرداد ۱۳۸۴ | ۷:۴۴ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • ديدار

بالای سرش که رسيدم، فقط چشماش رو ديدم. فقط چشماش بود که حرف می‌زد. تموم استخونای صورتش معلوم بود. انگار فقط يه پوست نازک کشيده بودن رو اون صورت. دهانش بازمانده بود و ملتمسانه نگاهم می‌کرد. نمی‌تونستم به او زل بزنم. خجالت می‌کشيدم. چيزی در دلم چنگ انداخته بود. می‌خواستم گريه کنم. اين اون مردی نبود که از وقتی چشم باز کرده بودم و آدما رو شناخته بودم ديده بودم. صدايی از گلوش در نمی‌اومد، اما چشماش فرياد می‌زد. تموم بدنش می‌لرزيد. تو دلم گفتم استغفرالله و ... و رفتم بالا که کوله‌پشتی‌ام رو بذارم و بيفتم رو تخت. تو ماشين پدرم دراومده بود. يه هفته است که کمرم درد می‌کنه. چندروزی نشستم يه مقاله رو تموم کنم و حالا يه هفته است که نمی‌تونم خم بشم و درست بنشينم. جوراب که می‌خوام پام کنم دادم درمياد. لعنت به اين «دستگاه» که آدم حتی يادش می‌ره هرچند دقيقه يک بار از پشتش بلندشه و کمی راه بره!


۳۱۹۶

شماره: ۲۰
درج: يكشنبه، ۲۶ تير ۱۳۸۴ | ۱۰:۳۱ ب ظ
آخرين ويرايش: يكشنبه، ۲۶ تير ۱۳۸۴ | ۱۰:۴۳ ب ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • و اما رويکرد

اين روزنامه‌نگارها هم گاهی بدجوری آدم را در مخمصه می‌اندازند، البته بيشتر از بابت خودشان و نه کسی که دارند با او مصاحبه می‌کنند. ديشب داشتم در «سايت فارسی بی بی سی» مصاحبه‌ی سيروس علی‌نژاد با هوشنگ ماهرويان را می‌خواندم، از سلسله گفت و گوهايی با عنوان: «تجدد و تجددخواهی در ايران». در پايان گفت و گو، سيروس علی‌نژاد پرسشی کرد که ماهرويان به آن پاسخی نداد، نمی دانم ندادن پاسخ از روی شرم و حيا بود يا چيزی ديگر:

سوال من در اصطلاح "رويکرد" بود. منظورم اين است که رويکرد شيخ فضل الله که بعدها تبديل به رويکرد آل احمد و شريعتی شد، در واقع رويکرد نيست، پسگرد است. رويکرد خيال می کنم واجد بار معنايی مثبت است که با مواجهه اين گروه با مدرنيته نمی خواند.

اين پرسش به گمان من گواه خوبی است بر اينکه برخی از روزنامه‌نگاران به اصطلاح روشنفکر ما در چه مايه‌ای‌اند، هم اينکه سواد عمومی‌شان چقدر است و هم اينکه چقدر مايلند از همه‌چيز منصفانه و با پرهيز از ارزشگذاری بحث کنند، البته اگر معتقد باشند دخالت ندادن ارزشداوريها آن هم به اين صراحت کار نادرستی است. و اما «رويکرد» چيست؟ «رويکرد» را زنده‌ياد دکتر شرف در ترجمه‌ی “approach” انگليسی ساخت و همواره بدان مباهی بود.
    


۷۱۳۱

شماره: ۱۹
درج: دوشنبه، ۲۰ تير ۱۳۸۴ | ۱۰:۲۴ ب ظ
آخرين ويرايش: چهارشنبه، ۲۲ تير ۱۳۸۴ | ۱۰:۴۶ ق ظ
نويسنده: محمد سعید حنایی کاشانی

  • آخرين نسل

نسلی دارد می‌رود. نسلی که يک سی‌سالی از من بزرگتر بود. نسلی که سن پدرم را دارد. نسلی که در سال ۳۲ بيست و چندساله بود. نسلی که رؤيای انقلاب و تغيير حکومت را در سر پخت و در اواخر چهل سالگی به آن هم رسيد. اما بعد از آن ديگر نتوانست رؤيايی داشته باشد. نسلی که حالا شايد خوشحال است که دارد می‌ميرد، شايد برای خودش، اما نگران است برای بچه‌هايش. اين نسل آموزگار من بود. خواندن خبر درگذشت (آيا ديگر می‌شود مطابق با شيوه‌ی معمول گفتارمان بگويم «شنيدن خبر درگذشت»! من يکی که کمتر چيزی را می‌شنوم، چون روزها و هفته‌ها ممکن است با هيچ کس سخنی نگويم!) کريم امامی و فريدون ناصری برای من ياد‌آور نخستين نامهايی است که در جوانی با آنها آشنا شدم. رمان گتسبی بزرگ را سال ۵۳ يا ۵۴ بود که در پشت شيشه‌ی کتابفروشيی در خيابان ارگ مشهد ديدم. در کتابفروشيی رو به روی خيابان جم، نمی‌دانم اسم آن کتابفروشی گويا فردوسی بود. کتاب درست يادم است. تصوير نقاشی‌شده‌ی رابرت ردفورد و ميا فارو بر روی آن بود و همين کافی بود تا آن را بخرم. در آن زمانی کتابی که می‌خريدم ديگر به انتظار خواندن نمی‌ماند. هفته‌ای چند کتاب می‌خريدم و کمتر کتابی بود که خواندنش به دو روز بکشد. مهمترين شخصيت اين رمان «گتسبی» نيست، بلکه «نيک کاره‌وی» راوی داستان است. و من خودم وقتی به تهران آمدم و از حُسن همجواری با ميليونرها برخوردار شدم هرروز بيشتر به نيک کاره‌وی احساس نزديکی کردم. هنوز جمله‌هايی از اين کتاب را به خاطر دارم، مخصوصاً اين يکی: «بهترين چيزی که يه دختر تو اين دنيا می‌تونه باشه، يه خُل خوشگله».


۳۲۳۳

اول<۱۲۸۱۲۹

۱۳۰

۱۳۱۱۳۲۱۳۳>آخر

: صفحه

top
دفتر يادها گفت و گوها درسها کتابها مقالات کارنامه
يکشنبه، ۳ شهريور ۱۳۸۱ / جمعه، ۷ دی ۱۴۰۳
همه‌ی حقوق محفوظ است
Fallosafah.org— The Journals of M.S. Hanaee Kashani
Email: fallosafah@hotmail.com/saeed@fallosafah.org
Powered By DPost 0.9